از جمله موارد دیگرى که معاویه چنین وانمود کرده که اگر آگاه بود سرپیچى نمى کرد، داستانى است که بعد از شهادت امیرالمؤمنین(علیه السلام) اتفاق افتاد. در یکى از سفرهایى که معاویه به بهانه حج به حجاز آمده بود، مطابق سنّت رایج بین سیاست مداران شیطانى ـ که امروزه نیز مى توان نمونه هایى از آن را مشاهده کرد ـ براى فریفتن و جذب افراد سست ایمان، آنها را به مجالس خود دعوت مى کرد، به آنها احترام مى گذاشت، از آنها پذیرایى کرده و به ایشان هدایایى مى داد. آن گونه که نقل شده است، ظاهراً در مسجد النبى(صلى الله علیه وآله) دید سه نفر از افراد برجسته و شخصیت هاى اجتماعى آن دوران گرد هم نشسته اند. آنان عبدالله بن عمر، عبدالله بن عباس و سعد بن ابىوقّاص بودند. سعد بن ابىوقّاص پدر عمر سعد و یکى از شخصیت هاى معروف آن زمان و از صحابه پیامبر(صلى الله علیه وآله) بود. او از کسانى بود که با معاویه بیعت نکرده بود، گرچه از امیرالمؤمنین(علیه السلام)نیز تبعیت نمى کرد.
معاویه نزد آنها آمده و در کنار آنها نشست و با روى باز از هر یک احوال پرسى کرد. سپس از سعد پرسید: آیا تو همان کسى هستى که با ما بیعت نکردى؟ سعد پاسخ داد: بله، من پیر شده ام و نمى خواهم وارد این گونه بحث ها شوم؛ به علاوه، بیعت با تو ابهام هایى داشت و من یقین به صحت این کار نداشتم. معاویه از او پرسید: چگونه جرأت مى کنى بگویى که من صلاحیت بیعت را نداشتم؟ سعد در جواب او گفت: من از حضرت رسول(صلى الله علیه وآله)شنیدم که فرمود:
عَلِىٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ وَ الْحَقُّ یَدُورُ حَیْثُما دارَ عَلِىٌّ؛(بحارالانوار، ج 38، باب 57 روایت 1. )على(علیه السلام) با حق است و حق با على(علیه السلام) است، هر جا که على(علیه السلام)باشد، حق همان جا است.
با وجود این فرمایش پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)چگونه مى توانستم على(علیه السلام) را رها کنم و با تو بیعت کنم؟ معاویه گفت: عجب سخنى نقل کردى! من تا به حال نشنیده بودم! پیغمبر(صلى الله علیه وآله) چه وقت چنین سخنى فرموده است؟ آیا دلیل و شاهدى نیز دارى؟ سعد پاسخ داد: بله! امّ سلمه شاهد صدور این فرمایش از پیامبر(صلى الله علیه وآله)بوده است. معاویه همراه با آن سه نفر براى بررسى سخن سعد به خانه امّ سلمه رفتند. امّ سلمه یکى از همسران پیامبر(صلى الله علیه وآله)است و همه او را طبق آیه قرآن به عنوان «امّ المؤمنین» شناخته و به او احترام مى گذاردند.
پس از ورود به خانه امّ سلمه، معاویه شروع به صحبت کرد و گفت: یا امّ المؤمنین! مى دانى که در این روزگار دروغ هاى زیادى گفته مى شود و مطالبى به پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله)نسبت داده مى شود که حقیقت ندارند. سعد بن ابىوقّاص مدعى است از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) سخنى را شنیده است، که ما آن را نشنیده ایم، و ادعا مى کند که تو نیز شاهد آن بوده اى. امّ سلمه گفت آن سخن چیست؟ معاویه گفت: سعد مدعى است که پیغمبر(صلى الله علیه وآله)فرموده است: عَلِىٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ وَ الْحَقُّ یَدُورُ حَیْثُما دارَ عَلِىٌّ. امّ سلمه گفت: پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)در همین خانه و در همین مکان این حدیث را فرمود. با شنیدن شهادت امّ سلمه معاویه در بحث مغلوب و سرافکنده شد، اما براى فریب حاضران گفت: من این حدیث را نشنیده بودم؛ اگر از آن اطلاع داشتم، تا دم مرگ از متابعت على(علیه السلام) دست بر نمى داشتم(1)!
اگر معاویه این حدیث را نشنیده بود، آیا صدها حدیث دیگر با همین مضمون را که بر امامت و ولایت حضرت على(علیه السلام) دلالت مى کند، نیز نشنیده بود؟! معاویه به خوبى از این مسأله آگاه بود، لکن براى فریب مردم چنین وانمود مى کرد که امر بر من مشتبه شده است. این یکى از شگردهایى است که همه شیاطین بعد از شکست و مفتضح شدن به آن متوسل مى شوند و اشتباه خود را به صورت هاى مختلف توجیه مى کنند تا کار خود را درست جلوه دهند و یا خود را نزد دیگران معذور نشان دهند.
حاصل کلام این که، معناى عملکرد اصحاب سقیفه، تفکیک دین از سیاست بود. به تعبیر دیگر، بنیان گذاران سکولاریزم در اسلام، اصحاب سقیفه بودند و اولین کسى که با صراحت مدعى تفکیک دین از سیاست شد، شخص معاویه بود که گفت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) به جز رسالت مقام دیگرى نداشت: لایَمْلِکُ شَیْئاً غَیْرَهُ. بعد نیز براى توجیه کار خود گفت: اگر از احادیثى که بر ولایت على(علیه السلام) دلالت مى کند اطلاع داشتم، من نیز از على(علیه السلام)تبعیت مى کردم!
اولین نظریه پرداز سکولاریزم در تاریخ اسلام، معاویه بود. وى این مسأله را در یکى از مکاتبات خود با امیرالمؤمنین(علیه السلام) مطرح کرده است.
در طول پنج سال حکومت حضرت على(علیه السلام) مکاتبات زیادى بین آن حضرت و معاویه انجام شد. چون حضرت على(علیه السلام) در عین حال که معاویه را از حکومت شام عزل کرده بودند، نمى خواستند جنگ و خون ریزى اتفاق بیفتد و خون بى گناهانى ریخته شود. از این رو مى بایست از سویى حجت را بر معاویه تمام کنند و از سوى دیگر از بروز شبهه در اذهان دیگران جلوگیرى کنند؛ چون ممکن بود کسانى بگویند بهتر بود حضرت على(علیه السلام)معاویه را به بحث و گفتگو دعوت کرده و او را هدایت مى کرد؛ چرا على(علیه السلام)این کار را نکرد؟ براى دفع این شبهه، طى دوران حکومت حضرت على(علیه السلام)مکاتبات زیادى بین امیرالمؤمنین(علیه السلام) و معاویه واقع شد. بسیارى از نامه هاى حضرت امیر(علیه السلام) به معاویه در نهج البلاغه نقل شده است. جواب هاى معاویه نیز در برخى شرح هاى نهج البلاغه، مانند شرح ابن ابى الحدید آمده است.
از جمله، امیرالمؤمنین(علیه السلام) ضمن نامه اى مفصل براى معاویه، به احادیث پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)احتجاج کرده، نوشتند: پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) مرا وصى و وزیر خود قرار داد و فرمود: «على(علیه السلام)بعد از من خلیفه من بر شما است» و پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)تعابیرى مانند ولایت، امامت، خلافت و ریاست را در شأن من فرمودند، با این همه چگونه تو این احادیث را قبول نمى کنى؟ معاویه در پاسخ حضرت امیر(علیه السلام) این گونه نوشت: اَلا وَ اِنَّما کانَ مُحَمَّدٌ رَسُولا مِنَ الرُّسُلِ اِلَى النّاسِ کافَّةً فَبَلَّغَ رِسالاتِ رَبِّهِ لایَمْلِکُ شَیْئاً غَیْرَهُ؛(بحارالانوار، ج 33، باب 16، روایت 420.) یعنى درست است که تو خلیفه رسول الله(صلى الله علیه وآله)و جانشین او هستى، اما مگر رسول الله(صلى الله علیه وآله) چه کسى بود؟ او تنها پیام آورى بود و از جانب خدا پیام هایى را به مردم ابلاغ مى کرد؛ اما «لایَمْلِکُ شَیْئاً غَیْرَهُ»، مقام و منصب دیگرى غیر از دریافت و ابلاغ پیام هاى خدا به مردم نداشت! از این رو تو (على(علیه السلام)) نیز خلیفه رسول خدا(صلى الله علیه وآله)هستى تا پیام هایى را که آن حضرت از جانب خدا آورده بود، به مردم برسانى! اما امامت و ریاست بر مردم را خود پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) هم نداشت تا تو بخواهى جانشین او در این امر باشى!
حضرت امیر(علیه السلام) در پاسخ معاویه نامه اى نوشتند و در خصوص این استدلال او فرمودند: زَعَمْتَ أَنَّهُ کانَ رَسُولا وَ لَم یَکُنْ اِماماً فَاِنَّ اِنْکارَکَ عَلى جَمیعِ النَّبیّینَ الْاَئِمَّةِ؛(همان.) تو مدعى هستى که پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) تنها مقام رسالت را داشت و مقام امامت و ریاست بر امت را نداشت؛ این سخن تو نه تنها انکار مقام امامت براى پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)است، بلکه انکار این مقام در حق تمام انبیایى است که داراى مقام امامت بودند.
در توضیح فرمایش حضرت امیر(علیه السلام) باید بگوییم، دو آیه در قرآن بر امامت انبیا تصریح کرده است؛ نخستین آیه این است:
وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا؛(سجده (32)، 24 و انبیاء (21)، 73. ) و برخى از آنان (پیامبران) را پیشوایانى قرار دادیم که به فرمان ما (مردم را) هدایت مى کردند.
آیه دیگر آیه اى است که به طور مشخص مقام امامت را براى حضرت ابراهیم(علیه السلام)ثابت مى کند: وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّی جاعِلُکَ لِلنّاسِ إِماماً.(بقره (2)، 124.) در تفسیر این آیه مفسران اثبات کرده اند که بعد از آن که حضرت ابراهیم(علیه السلام)به مقام نبوت، رسالت، و خلّت (مقام خلیل اللهى) نایل شد، در نهایت به مقام امامت رسید و این آخرین مقام حضرت ابراهیم(علیه السلام) بود که در اواخر عمر به آن حضرت اعطا شد. حدود صد سال از سن حضرت ابراهیم(علیه السلام)گذشته بود که خداى متعال حضرت اسماعیل(علیه السلام) را به ایشان عنایت کرد. پس از آن که حضرت اسماعیل(علیه السلام)جوانى برومند گردید، خداوند با دستور ذبح اسماعیل(علیه السلام)، حضرت ابراهیم(علیه السلام)را امتحان کرد. پس از تمام امتحانات، که ذبح اسماعیل(علیه السلام) نیز یکى از آنها بود، مقام امامت به آن حضرت عطا شد: وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّی جاعِلُکَ لِلنّاسِ إِماماً. بنابراین مقام امامت، بالاترین و آخرین مقامى است که حضرت ابراهیم(علیه السلام) به آن نایل گردید.
این فضیلت ـ اعطاى مقام امامت ـ به اندازه اى مهم بود و حضرت ابراهیم در اثر رسیدن به آن چنان شادمان شد که بلافاصله گفت: وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی؛ یعنى خدایا! این مقام را در ذریه و نسل من نیز قرار بده! یکى از ویژگى هاى شخصیتى حضرت ابراهیم(علیه السلام) این بود که نسبت به فرزندان و نسل خود اهتمام فراوانى داشت و در هر مناسبتى که دست به دعا برمى داشت، براى فرزندان و نسل آینده خود نیز دعا مى کرد. زمانى هم که این مقام به او داده شد، گفت: خدایا! حال که این مقام را به من دادى، آن را به نسل من نیز عطا فرما! خداوند در پاسخ آن حضرت، ضمن آن که دعاى او را اجابت کرد، فرمود: لا یَنالُ عَهْدِی الظّالِمِینَ ؛ یعنى این مقام را در ذریه تو نیز قرار خواهم داد، اما ستم گران به این مقام نخواهند رسید.
پس حضرت ابراهیم(علیه السلام) و هم چنین عده دیگرى از انبیا، به نص قرآن کریم داراى مقام امامت بوده اند. با توجه به این آیات، حضرت امیر(علیه السلام) به معاویه مى فرماید: اگر تو براى رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)مقام امامت را قایل نباشى و فقط شأن رسالت و پیام رسانى آن حضرت را بپذیرى، نه تنها امامت آن حضرت را انکار کرده اى، بلکه امامت سایر انبیا(علیهم السلام)را نیز که قرآن به آن تصریح کرده است، انکار کرده اى.
علاوه بر آیاتى که امامت را براى دیگر انبیا اثبات مى کند، این مقام براى پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)نیز با آیات خاصى ثابت مى شود که شاید صریح ترین آنها آیه «النَّبِیُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ»(1) باشد. طبق این آیه، پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)نسبت به همه مؤمنان از خود ایشان اولى است و بر تصرفاتى که هر کس مى تواند در زندگى و اموال خود داشته باشد، ولایت دارد. هم چنین به آیات دیگرى نیز در این زمینه مى توان اشاره کرد؛ مانند: إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ،(2) و نیز آیاتى که در آنها به طور مطلق امر به اطاعت از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)شده است؛ مانند: أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ.(3) معناى تمام این آیات، اثبات مقام امامت براى پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)است؛ ولى معاویه با جسارت کامل، مفاد تمام این آیات را انکار مى کرد!
البته انکار معاویه به دلیل آگاه نبودن او از این آیات نبود، بلکه مى خواست در مقام بحث و جدل، چنین وانمود کند که اگر من از چنین مسأله اى مطلع بودم و برایم به اثبات رسیده بود، با آن مخالفت نمى کردم و من نیز تسلیم شما مى شدم. به عبارت دیگر، او جاهل نبود بلکه «تجاهل» مى کرد؛ و این نیز یکى از شگردهاى شیطانى معاویه بود.
از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) روایات فراوانى نقل شده است که در آنها تعبیراتى از قبیل خلیفه، ولىّ، مولا و تعابیر دیگرى شبیه آنها در شأن امیرالمؤمنین(علیه السلام)صادر شده است. بسیارى از این روایات را اهل تسنن نیز نقل کرده اند. بعضى از این تعبیرات به قدرى صریح است که اگر شخصى بدون غرض آنها را مطالعه کند، هیچ شک و شبهه اى در مورد ولایت و خلافت حضرت على(علیه السلام)براى او باقى نخواهد ماند. به همین علت بعضى از علماى اهل تسنن که این گونه احادیث را جمع آورى کرده و در این زمینه آثارى را تألیف کرده اند، به جهت اهتمام نسبت به گردآورى روایات پیرامون مدح امیرالمؤمنین(علیه السلام)و یا اثبات ولایت و خلافت ایشان، متهم به تشیع شده اند.
این گونه روایات فراوان است و در کتب متعددى ثبت شده است، که علاقه مندان مى توانند به آنها مراجعه کنند. نکته مهم در این میان، تشکیکى است که درباره مضمون این روایات صورت مى پذیرد. از صدر اسلام افرادى که در مقام بحث و جدل مغلوب شده و بر آنها ثابت مى شد که این تعبیرات از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)صادر شده و معنایى جز خلافت حضرت على(علیه السلام) ندارد، متعصبانه با طرح شبهه هاى شیطانى، به تحریف معنوى این روایات دست مى زدند. از جمله این شبهات این است که:
مى پذیریم که بعد از وفات پیغمبر(صلى الله علیه وآله)وظیفه اى که بر عهده ایشان بوده به حضرت على(علیه السلام)منتقل شده است. اما کار پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ابلاغ رسالت و دین خدا بود و وظیفه دیگرى نداشت؛ از این رو وظیفه حضرت على(علیه السلام)بعد از پیغمبر(صلى الله علیه وآله)، به عنوان خلیفه آن حضرت، تبلیغ دین خدا است و وظیفه دیگرى بر عهده آن حضرت نیست!
بر اساس شبهاتى از این قبیل، منشأ سکولاریزم، یعنى تفکیک دیانت از سیاست، از صدر اسلام پیدا شد. از همان ابتدا کسانى مى گفتند مسأله ریاست بر امت و به تعبیر دیگر «امامت»، مربوط به زندگى دنیا و اداره امور آن است و ربطى به «رسالت» ندارد. پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)، رسول خدا و مأمور ابلاغ پیام هاى خدا به مردم بود، اما امامت و حکومت بر مردم و وجوب اطاعت مردم از آن حضرت در امور دنیا ثابت نشده است! از این رو درباره حضرت على(علیه السلام)نیز که خلیفه آن حضرت است، ثابت نیست. بنابراین گرچه حضرت على(علیه السلام)خلیفه پیغمبر(صلى الله علیه وآله)است، لکن چون بر پیامبر(صلى الله علیه وآله)تنها «ابلاغ» پیام هاى خداوند واجب بوده است، به همین دلیل براى حضرت على(علیه السلام)نیز به عنوان خلیفه پیغمبر(صلى الله علیه وآله)امرى بیش از این ـ تبلیغ دین ـ ثابت نیست! خلاصه، مسأله حکومت از مسأله تبلیغ دین جدا است و خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام) از پیامبر(صلى الله علیه وآله)که در روایات آمده فقط در امر تبلیغ دین است!
شاید تعجب کنید که چگونه ممکن است در صدر اسلام چنین مسأله اى مطرح شده باشد؟! اما واقعیت این است که اتفاقاً پایه و اساس ماجراى سقیفه بر همین نظریه استوار بود. هنوز پیکر مبارک پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) به خاک سپرده نشده بود که عده اى در سقیفه جمع شدند تا براى امت، خلیفه و امام تعیین کنند. معنى این کار آن بود که خدا و پیامبر فقط در امر دین دخالت مى کنند و مسأله رهبرى جامعه و حکومت چون مربوط به دین نیست، از این رو خدا و پیامبر نیز چیزى در مورد آن نفرموده اند و ما خود باید در این باره تصمیم بگیریم! معناى این کار، تفکیک دین از سیاست بود و نطفه این نظریه در سقیفه بسته شد.
به تناسب این بحث جا دارد به یکى از اشکالاتى که وهابیان بر شیعه مى گیرند اشاره کنیم. یکى از نقاط ضعفى که وهابیت به شیعیان نسبت مى دهد این است که شیعیان مى گویند ما در بعضى موارد تقیه مى کنیم؛ پس آنان دو رو و منافق هستند. شیعیان با وجود این که در باطن، عقایدشان با وهابیت تفاوت دارد و نمازِ مطابق احکام وهابى ها را صحیح نمى دانند، لکن در ظاهر به امام جماعت وهابى اقتدا کرده و در نماز با وهابى ها موافقت و همراهى مى کنند؛ از این رو شیعیان منافق و دو رو هستند!
در پاسخ این شبهه باید گفت: اگر لازمه کتمان ایمان و تقیه نفاق باشد، پس مؤمن آل فرعون نیز باید یکى از بزرگ ترین منافقان باشد! با این وجود، چگونه در قرآن سوره اى به نام او نازل و از چنین کسى ستایش شده است؟! هم چنین در صدر اسلام عمار ایمان خود را کتمان کرد و به این واسطه نجات یافت؛ اما پدر و مادر او که مسأله تقیه را نمى دانستند و از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)در ظاهر برائت نجستند، به اندازه اى شکنجه شدند که به شهادت رسیدند. قرآن نیز با آیه «إِلاّ مَنْ أُکْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِیمانِ»(1) تأیید مى کند که در مواردى باید ایمان را مخفى کرد تا از شر دشمنان محفوظ ماند یا مصالح دیگر اسلامى تأمین گردد.
همان گونه که حضرت امام(قدس سره) در «رساله تقیه» خود فرموده اند: تقیه همیشه به لحاظ خوف از جان نیست؛ بلکه تقیه دو قسم است؛ قسم اول، تقیه خوفى است، به این معنا که انسان به دلیل ترس از جان تقیه کرده، ایمان، عقیده، اعمال و فتواى فقهى خود را اظهار نمى کند و مطابق فقه دیگران عمل مى کند. گاهى نیز براى حفظ مصالح جامعه اسلامى باید تقیه کرد. به فرمایش حضرت امام(قدس سره)این قسم، «تقیه مداراتى» نام دارد.
در هر صورت، تقیه از افتخارات شیعه و مورد تأیید قرآن، و رفتارى است که مؤمن آل فرعون داشت. درباره ایمان حضرت ابوطالب(علیه السلام)نیز باید گفت، آن بزرگوار براى حفظ مصالح دین نوپاى اسلام مأمور به تقیه بود.
گوشه هایى از فضایل امیرالمؤمنین على(علیه السلام) و موهبت تشریعى که خداى متعال براى آن حضرت در تصدى منصب خلافت و ولایت قرار داده است بیان شد. بحث در این زمینه بسیار گسترده است. در طول چندین قرن، یکى از مهم ترین زمینه هاى فعالیت علماى بزرگ شیعه، تحقیق در این مسأله بوده و آن بزرگان، در این زمینه کتاب هاى فراوانى نیز به صورت هاى مختلف تدوین کرده اند. این تلاش ها در حدى گسترده است که شاید بتوان گفت هیچ نقطه ابهامى در این زمینه باقى نگذاشته اند. از جمله این تألیفات مى توان به دو کتاب ارزشمند «حلقات» و «الغدیر»اشاره کرد. «حلقات» اثر «میر حامد حسین هندى» است که در آن به تحقیق درباره روایات مربوط به منصب خلافت و ولایت پرداخته و زحمت فراوانى را براى تدوین آن متحمل شده است. «الغدیر» نیز اثرى گران سنگ از «علامه امینى(قدس سره)» است که آن بزرگوار پس از سال ها تلاش آن را در چندین جلد به نگارش درآورده است.
با این حال، ملحدان و فریب خوردگان داخلى ـ حتى گاهى در لباس دفاع از اسلام و تشیع ـ شبهاتى را در این زمینه مطرح مى کنند که ممکن است ذهن جوانان و نوجوانان ما را مغشوش کند. براى پاسخ به این شبهات، از باب مقدمه به بعضى از روایات متواتر درباره مسأله امامت و خلافت امیرمؤمنان(علیه السلام) که شیعه و سنى در مورد آنها اتفاق نظر دارند و هم چنین به تعدادى از کتاب هاى فراوانى که در این زمینه نوشته اند، اشاره شد.
یکى از این احادیث، حدیث «یوم الدار» است. در جلسه قبل این حدیث را به تفصیل نقل کردیم. بر اساس این روایت، روزى که پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)مأمور شدند دعوت خود را علنى کنند، خویشان خود را به مهمانى دعوت کردند و در آن مجلس فرمودند: اولین کسى که به من ایمان بیاورد و مرا تصدیق کند وصى، وارث، وزیر و خلیفه من خواهد بود. بزرگان اهل تسنن تصریح کرده اند که در این مجلس تنها على بن ابى طالب(علیه السلام) دعوت پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) را اجابت کرد. از این رو پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) نیز به آن حضرت اشاره کرده و فرمودند: اِنَّ هذا أَخى و وَصیّى و وَزیرى و خَلیفَتى فیکُمْ فَاسْمَعُوا لَهُ و أَطیعُوا.(بحارالانوار، ج 18، باب 1، روایت 27.)
درباره این حدیث این سؤال مطرح شده است که در آن مجلس حضرت ابوطالب(علیه السلام)نیز حاضر بودند، چرا ایشان به پیامبر(صلى الله علیه وآله) ایمان نیاوردند؟
البته مسأله ایمان حضرت ابوطالب(علیه السلام) و بحث از آن، اختصاصى به این حدیث ندارد و در کل یکى از مسایل اختلافى بین شیعه و سنّى است. برادران اهل تسنن معتقدند، ابوطالب(علیه السلام) تنها به واسطه عاطفه خانوادگى از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)حمایت مى کرد، اما به آن حضرت ایمان نیاورده بود. لکن روایات فراوانى به صورت هاى مختلف از ائمه اطهار(علیهم السلام)نقل شده است که فرموده اند: ابوطالب(علیه السلام)در این امت مانند مؤمن آل فرعون است که «یَکْتُمُ إِیمانَهُ».(1) او مأمور بود ایمان خود را مکتوم بدارد و تقیه کند تا بتواند از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)حفاظت کند. ایشان از ابتدا به پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)ایمان داشت و حتى پیش از آن نیز فردى مؤمن و معتقد به خداى متعال بود؛ لکن مأمور بود ایمان خود را اظهار نکند. همان گونه که مؤمن آل فرعون و بسیارى دیگر نیز در طول تاریخ این گونه بودند که به سبب مصالحى ایمان و اعتقاد خود را به خدا و انبیا و یا ولایت ائمه(علیهم السلام)اظهار نمى کردند.