به تناسب این بحث جا دارد به یکى از اشکالاتى که وهابیان بر شیعه مى گیرند اشاره کنیم. یکى از نقاط ضعفى که وهابیت به شیعیان نسبت مى دهد این است که شیعیان مى گویند ما در بعضى موارد تقیه مى کنیم؛ پس آنان دو رو و منافق هستند. شیعیان با وجود این که در باطن، عقایدشان با وهابیت تفاوت دارد و نمازِ مطابق احکام وهابى ها را صحیح نمى دانند، لکن در ظاهر به امام جماعت وهابى اقتدا کرده و در نماز با وهابى ها موافقت و همراهى مى کنند؛ از این رو شیعیان منافق و دو رو هستند!
در پاسخ این شبهه باید گفت: اگر لازمه کتمان ایمان و تقیه نفاق باشد، پس مؤمن آل فرعون نیز باید یکى از بزرگ ترین منافقان باشد! با این وجود، چگونه در قرآن سوره اى به نام او نازل و از چنین کسى ستایش شده است؟! هم چنین در صدر اسلام عمار ایمان خود را کتمان کرد و به این واسطه نجات یافت؛ اما پدر و مادر او که مسأله تقیه را نمى دانستند و از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)در ظاهر برائت نجستند، به اندازه اى شکنجه شدند که به شهادت رسیدند. قرآن نیز با آیه «إِلاّ مَنْ أُکْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِیمانِ»(1) تأیید مى کند که در مواردى باید ایمان را مخفى کرد تا از شر دشمنان محفوظ ماند یا مصالح دیگر اسلامى تأمین گردد.
همان گونه که حضرت امام(قدس سره) در «رساله تقیه» خود فرموده اند: تقیه همیشه به لحاظ خوف از جان نیست؛ بلکه تقیه دو قسم است؛ قسم اول، تقیه خوفى است، به این معنا که انسان به دلیل ترس از جان تقیه کرده، ایمان، عقیده، اعمال و فتواى فقهى خود را اظهار نمى کند و مطابق فقه دیگران عمل مى کند. گاهى نیز براى حفظ مصالح جامعه اسلامى باید تقیه کرد. به فرمایش حضرت امام(قدس سره)این قسم، «تقیه مداراتى» نام دارد.
در هر صورت، تقیه از افتخارات شیعه و مورد تأیید قرآن، و رفتارى است که مؤمن آل فرعون داشت. درباره ایمان حضرت ابوطالب(علیه السلام)نیز باید گفت، آن بزرگوار براى حفظ مصالح دین نوپاى اسلام مأمور به تقیه بود.
گوشه هایى از فضایل امیرالمؤمنین على(علیه السلام) و موهبت تشریعى که خداى متعال براى آن حضرت در تصدى منصب خلافت و ولایت قرار داده است بیان شد. بحث در این زمینه بسیار گسترده است. در طول چندین قرن، یکى از مهم ترین زمینه هاى فعالیت علماى بزرگ شیعه، تحقیق در این مسأله بوده و آن بزرگان، در این زمینه کتاب هاى فراوانى نیز به صورت هاى مختلف تدوین کرده اند. این تلاش ها در حدى گسترده است که شاید بتوان گفت هیچ نقطه ابهامى در این زمینه باقى نگذاشته اند. از جمله این تألیفات مى توان به دو کتاب ارزشمند «حلقات» و «الغدیر»اشاره کرد. «حلقات» اثر «میر حامد حسین هندى» است که در آن به تحقیق درباره روایات مربوط به منصب خلافت و ولایت پرداخته و زحمت فراوانى را براى تدوین آن متحمل شده است. «الغدیر» نیز اثرى گران سنگ از «علامه امینى(قدس سره)» است که آن بزرگوار پس از سال ها تلاش آن را در چندین جلد به نگارش درآورده است.
با این حال، ملحدان و فریب خوردگان داخلى ـ حتى گاهى در لباس دفاع از اسلام و تشیع ـ شبهاتى را در این زمینه مطرح مى کنند که ممکن است ذهن جوانان و نوجوانان ما را مغشوش کند. براى پاسخ به این شبهات، از باب مقدمه به بعضى از روایات متواتر درباره مسأله امامت و خلافت امیرمؤمنان(علیه السلام) که شیعه و سنى در مورد آنها اتفاق نظر دارند و هم چنین به تعدادى از کتاب هاى فراوانى که در این زمینه نوشته اند، اشاره شد.
یکى از این احادیث، حدیث «یوم الدار» است. در جلسه قبل این حدیث را به تفصیل نقل کردیم. بر اساس این روایت، روزى که پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)مأمور شدند دعوت خود را علنى کنند، خویشان خود را به مهمانى دعوت کردند و در آن مجلس فرمودند: اولین کسى که به من ایمان بیاورد و مرا تصدیق کند وصى، وارث، وزیر و خلیفه من خواهد بود. بزرگان اهل تسنن تصریح کرده اند که در این مجلس تنها على بن ابى طالب(علیه السلام) دعوت پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) را اجابت کرد. از این رو پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) نیز به آن حضرت اشاره کرده و فرمودند: اِنَّ هذا أَخى و وَصیّى و وَزیرى و خَلیفَتى فیکُمْ فَاسْمَعُوا لَهُ و أَطیعُوا.(بحارالانوار، ج 18، باب 1، روایت 27.)
درباره این حدیث این سؤال مطرح شده است که در آن مجلس حضرت ابوطالب(علیه السلام)نیز حاضر بودند، چرا ایشان به پیامبر(صلى الله علیه وآله) ایمان نیاوردند؟
البته مسأله ایمان حضرت ابوطالب(علیه السلام) و بحث از آن، اختصاصى به این حدیث ندارد و در کل یکى از مسایل اختلافى بین شیعه و سنّى است. برادران اهل تسنن معتقدند، ابوطالب(علیه السلام) تنها به واسطه عاطفه خانوادگى از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)حمایت مى کرد، اما به آن حضرت ایمان نیاورده بود. لکن روایات فراوانى به صورت هاى مختلف از ائمه اطهار(علیهم السلام)نقل شده است که فرموده اند: ابوطالب(علیه السلام)در این امت مانند مؤمن آل فرعون است که «یَکْتُمُ إِیمانَهُ».(1) او مأمور بود ایمان خود را مکتوم بدارد و تقیه کند تا بتواند از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)حفاظت کند. ایشان از ابتدا به پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)ایمان داشت و حتى پیش از آن نیز فردى مؤمن و معتقد به خداى متعال بود؛ لکن مأمور بود ایمان خود را اظهار نکند. همان گونه که مؤمن آل فرعون و بسیارى دیگر نیز در طول تاریخ این گونه بودند که به سبب مصالحى ایمان و اعتقاد خود را به خدا و انبیا و یا ولایت ائمه(علیهم السلام)اظهار نمى کردند.
باید توجه داشت که قایل شدن به این که، تعیین و وضع قانون و نیز حاکم و حکومت باید بر اساس خواست و اراده خود انسان ها صورت پذیرد، در واقع انکار «ربوبیت تشریعى» خداوند است که نوعى کفر محسوب مى شود. فراموش نکنیم که مشکل شیطان با خداوند نیز در مورد ربوبیت تشریعى و اطاعت اوامر الهى بود و همین امر او را آن چنان به ورطه سقوط کشاند، وگرنه او هرگز خالقیت و ربوبیت تکوینى خداوند را انکار نکرد. هنگامى که خدا از او سؤال کرد: چرا بر آدم سجده نکردى؟ پاسخ داد: خَلَقْتَنِی مِنْ نار وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِین؛(اعراف، (7)، 12. ) هم چنین در ادامه گفت: رَبِّ بِما أَغْوَیْتَنِی.(حجر (15)، 39.) این تعابیر نشان مى دهد که او هم «خالقیت» و هم «ربوبیت» خداى متعال را قبول داشت. علاوه بر آن به «معاد» نیز اعتقاد داشت؛ چون از خداوند درخواست کرد که: فَأَنْظِرْنِی إِلى یَوْمِ یُبْعَثُونَ؛(همان، 36. ) مرا تا روزى که برانگیخته خواهند شد مهلت بده. همه اینها نیز در حالى بود که، طبق فرمایش امیرالمؤمنین(علیه السلام) در نهج البلاغه، شیطان تا آن هنگام شش هزار سال خدا را عبادت کرده بود: وَ کانَ قَدْ عَبَدَ اللّهَ سِتَّةَ آلافِ سَنَة لایُدْرى أَمِنْ سِنِى الدُّنْیا أَمْ مِنْ سِنِى الآخِرَةِ؛(نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 234 (معروف به قاصعه).) که حضرت مى فرمایند، مشخص نیست این شش هزار سال، از سال هاى دنیا است یا از سال هاى آخرت!
با تمام این خصوصیات، خداوند ابلیس را «کافر» معرفى مى کند:
وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِیسَ أَبى وَ اسْتَکْبَرَ وَ کانَ مِنَ الْکافِرِینَ؛(بقره (2)، 34.) و (یاد کن) هنگامى را که به فرشتگان گفتیم: «براى آدم سجده کنید.» همگى سجده کردند، جز ابلیس که سر باز زد و تکبر ورزید و از کافران شد.
پس از آن همه عبادت، مهر «کفر» بر پیشانى شیطان زده شد و خداوند او را از درگاه خود راند و براى ابد ملعون گردید؛ چرا؟ چون حق ربوبیت تشریعى خداوند را منکر شد و گفت خداوند بدون دلیل به او امر کرده است که بر آدم سجده کند. این گفته شیطان که من برتر از آدم هستم و خدا حق ندارد مرا به سجده کردن بر آدم امر کند، در واقع انکار ربوبیت تشریعى خداوند متعال و کفر به آن بود.
قرآن با به کار بردن تعبیر «شَیاطِینَ الإِْنْسِ وَ الْجِنِّ» به این حقیقت اشاره مى کند که شیطان فقط یک شخص نیست بلکه یک جریان و تفکر است که گروهى از جن و انس را شامل مى شود. از این رو کسانى که مى گویند: خدا بدون خواست و اراده مردم، نباید قانون وضع نماید و یا حاکم تعیین کند، این گفته آنها انکار ربوبیت تشریعى خداوند و نتیجه دنباله روى آنان از شیطان است.
قوام توحید اسلامى به پذیرفتن «ربوبیت تشریعى» است. اگر کسى بخواهد حد نصاب توحید اسلامى را داشته باشد، باید در حیطه قانون گذارى و امر و نهى فقط اراده خدا را دخیل و حاکم بداند. البته خداوند در وضع قوانین براى خود چیزى نمى خواهد، بلکه تنها خیر و صلاح موجودات را در نظر دارد.
توحید در ربوبیت تشریعى به این معنى است که فقط خداى متعال حق امر و نهى دارد. این، یکى از ارکان مهم توحید است و توحید بدون این رکن کامل نیست، بلکه مانند توحید ابلیس است که بود و نبود آن یکى است. آیا هر کسى که وجود خدا را پذیرفت، موحّد است؟ توحید در خالقیت، یک مرحله از توحید است، ولى به تنهایى کافى نیست. اعتقاد به توحید در «ربوبیت تکوینى» نیز کافى نیست. شیطان نیز تا این حد از توحید را قبول داشت و بر همین اساس خدا را با تعبیر «ربّ» خطاب مى کرد. آنچه شیطان آن را قبول نداشت «ربوبیت تشریعى» بود. او معتقد بود عقل من مى گوید، نباید در برابر آدم سجده کنم، چون من از او بهترم. کسانى که مى گویند، ما در مقابل احکام خدا عقل خود را حاکم مى کنیم و خدا حق ندارد بدون اجازه ما براى ما قانون وضع کند، «کفر باطنى» آنها قطعى و مسلّم است، اما این که آیا در ظاهر نیز ارتداد و کفر حاصل مى شود یا نه، مسأله دیگرى است که به فقه مربوط مى شود.
حقیقت ایمان و کفر، امرى قلبى و باطنى است. ممکن است کسى در ظاهر شهادتین را بر زبان جارى کند و احکام اسلام را نیز رعایت کند، اما با گفتن شهادتین به تنهایى و بدون التزام قلبى به لوازم آن، انسان اهل سعادت و نجات نخواهد شد. منافقان زمان پیامبر(صلى الله علیه وآله)شهادتین را مى گفتند، نماز هم مى خواندند، لکن قرآن مى فرماید:
وَ إِذا قامُوا إِلَى الصَّلاةِ قامُوا کُسالى؛(1) منافقان با کسالت و بدون میل و رغبت قلبى نماز مى خواندند.
این اسلام ظاهرى است و تنها ثمره آن، جریان احکام ظاهرى اسلام بر شخص ـ نظیر پاک بودن بدن، حفظ جان و نظایر آنها ـ است؛ البته تا زمانى که شخص ضروریات اسلام را انکار نکند.
در ربوبیت تشریعى بحث این است که اگر کسى یقین داشته باشد که حکمى از جانب خداوند صادر شده و با این وجود در قلب خود آن را قبول نداشته باشد، چنین کسى حتى اگر اعتقاد خود را به زبان نیاورد کافر است. چنین کسى مصداق آیه «نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَکْفُرُ بِبَعْض»(2) است. قرآن در مورد کسانى که تفکر «نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَکْفُرُ بِبَعْض» دارند، مى فرماید: أُولئِکَ هُمُ الْکافِرُونَ حَقًّا؛(3) آنان در حقیقت کافرند. اگر ایمان به احکام دین به دلیل صدور آنها از جانب خدا باشد، این ملاک در تمام احکام دین هست و از این رو باید تمام آنها را پذیرفت. اگر هم پذیرفتن برخى احکام خدا به علت تطابق آن با خواسته نفس و سلیقه شخصى است، این ایمان به خدا نیست، ایمان به نفس و ایمان به خود است! به راستى چگونه است که عده اى بعضى از احکام دین را مى پذیرند و بعضى دیگر را رد مى کنند؟
در بحث امامت نیز اگر براى کسى واقعاً ثابت شد که پیغمبر(صلى الله علیه وآله)از جانب خدا حضرت على(علیه السلام)را به جانشینى تعیین کرده است، حتى اگر در دل این مطلب را انکار کند، واقعاً کافر است. البته منظور از کافر و کفر در این جا، مقابل مؤمن و ایمان واقعى است، نه در مقابل مسلمان و اسلام ظاهرى. بحث این است که اگر براى کسى ثابت شده که پیغمبر(صلى الله علیه وآله)از جانب خدا حضرت على(علیه السلام) را به خلافت تعیین کرده است، اما با این حال نمى خواهد این مسأله را بپذیرد و مى گوید خلافت حضرت على(علیه السلام) را قبول ندارم، چنین کسى باطناً کافر و مصداق آیه «نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَکْفُرُ بِبَعْض» است. البته باید توجه داشته باشیم که بسیارى از برادران اهل تسنن نسبت به مسأله خلافت بلافصل امیرالمؤمنین(علیه السلام)پس از پیامبر(صلى الله علیه وآله)آگاهى کامل و درستى ندارند و انکار آنان از روى علم و عمد نیست.
پیش از این شبهه اى مطرح شد که بخشى از آن بدون پاسخ باقى ماند. این شبهه که امروزه بیشتر مطرح مى شود این است که حکومت دو قسم بیشتر ندارد: دیکتاتورى ودموکراتیک. از این رو حکومت اسلامى یا دیکتاتورى است یا دموکراتیک. روشن است که نمى توان پذیرفت حکومت اسلامى دیکتاتورى باشد؛ بنابراین باید گفت حکومت اسلامى دموکراتیک است. از لوزام دموکراتیک بودن حکومت نیز این است که خود مردم باید براى خود، قانون، خلیفه و رئیس تعیین کنند. در این صورت اصولا پیامبر(صلى الله علیه وآله)بر اساس چه حقى مى تواند براى خود جانشین تعیین کند؟! این کار نوعى استبداد دیکتاتورى است که در یک حکومت دموکراتیک قابل قبول نیست!
پاسخ این شبهه این است که تقسیم حکومت به دموکراتیک و استبدادى، تقسیم کاملى نیست. به تعبیر دیگر، حکومت هایى که مردم برقرار مى کنند از دو حال خارج نیست، یا آن حکومت با کمک زور و جبر بر سر کار آمده است (حکومت استبدادى) و یا با مراجعه به آرا و نظرات مردم انتخاب شده است (حکومت دموکراتیک). اما اگر حکومتى از ناحیه خدا تعیین شده باشد، دیکتاتورى در آن مطرح نیست؛ چون استبداد و دیکتاتورى در صورتى تحقق مى یابد که انسانى امرى را با اجبار و بدون دلیل به انسان هاى دیگر تحمیل کند. اصولا عنوان دیکتاتورى در مورد ذات حضرت بارى تعالى موضوعیت پیدا نمى کند؛ چون انسان در مقابل خداوند متعال هیچ حقى ندارد تا بتوان چنین بحث هایى را مطرح کرد. او فوق همه مخلوقات و فوق همه قدرت ها است. هر قدرتى در هر جا، نشات گرفته از او است. تمام هستى از او است و هر حقى که براى انسان ها ثابت شود، باید از جانب خداوند باشد. نمى توان خداى متعال را در کنار مردم قرار داد و گفت حکومت خدا دیکتاتورى است چون با رأى مردم تشکیل نشده است! البته خداوند غیر از خیر و صلاح مردم چیز دیگرى نمى خواهد و اراده نمى کند. او مولا و رب همه مخلوقات است و معناى ربوبیت این است که همه امور مخلوقات اعم از تکوینى و تشریعى، در اختیار او است و او مدبر امور است و هر موجودى را که به کمال لایق و متناسبش رهنمون مى شود و همه باید از او اطاعت کنند.
با توجه به شبهه تفکر جدایى دین از سیاست، معلوم مى شود که قبل از اثبات خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام)باید مقام امامت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را اثبات کنیم؛ تا خلافت و جانشینى حضرت على(علیه السلام) پس از پیغمبر(صلى الله علیه وآله)، مستلزم اثبات مقام امامت براى آن حضرت باشد.
امامت مقامى است که یکى از شؤون مهم آن، زعامت و رهبرى سیاسى جامعه مى باشد، به گونه اى که اطاعت از اوامر و نواهى صاحب این مقام بر همه واجب و فرمان او نافذ باشد. اگر پیغمبر(صلى الله علیه وآله)داراى چنین مقامى نباشد، جایى براى بحث از برخوردارى حضرت على(علیه السلام) از این مقام، به عنوان خلیفه آن حضرت، باقى نمى ماند؛ چرا که در نهایت گفته خواهد شد: پیامبر(صلى الله علیه وآله) از جانب خدا براى رسالت و ابلاغ پیام برگزیده شده بود، حضرت على(علیه السلام)نیز به عنوان خلیفه او مأمور به تبلیغ دین و نصیحت مردم بود. اما اگر ابتدا ثابت شود که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)داراى مقام امامت نیز بوده اند، در این صورت با استناد به روایاتى که حضرت على(علیه السلام) را به عنوان خلیفه پیامبر(صلى الله علیه وآله)معرفى مى کند، مى توان امامت آن حضرت را اثبات کرد.
امامت رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) از نظر ما امرى کاملا مسلّم است و با مرورى بر قرآن کریم به راحتى مى توان این مسأله را براى دیگران نیز ثابت کرد. تعابیرى نظیر «أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ»(1) که بارها در قرآن تکرار شده، به روشنى بر این مطلب دلالت مى کند. امامت پیامبر(صلى الله علیه وآله) و وجوب اطاعت آن حضرت از همان ابتدا براى مردم روشن بود؛ چرا که وقتى در «یوم الدار» پیامبر(صلى الله علیه وآله)خویشان خود را به اسلام دعوت کرد و تنها حضرت امیر(علیه السلام)دعوت آن حضرت را اجابت نمود، رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) با اشاره به حضرت على(علیه السلام)، خطاب به حاضران فرمود: اِنَّ هذا أَخى وَ وَصیّى وَ وَزیرى وَ خَلیفَتى فیکُمْ فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطیعُوا.(2) برداشت اطرافیان از این سخن پیامبر(صلى الله علیه وآله)این بود که رسول الله(صلى الله علیه وآله) حضرت على(علیه السلام)را به عنوان امام معرفى کرد و بر همین اساس بود که ابولهب و دیگران با تمسخر به ابوطالب(علیه السلام)گفتند: از این پس تو باید از فرزند نوجوان خود اطاعت کنى. اگر معناى کلام پیامبر(صلى الله علیه وآله)امامت و اطاعت امر نبود، آنها بر چه اساسى با این کنایه ابوطالب(علیه السلام)را مسخره کردند؟ از این رو آنها نیز از این تعبیر پیامبر(صلى الله علیه وآله)نسبت به حضرت على(علیه السلام) امامت و وجوب اطاعت را برداشت کردند.