از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) روایات فراوانى نقل شده است که در آنها تعبیراتى از قبیل خلیفه، ولىّ، مولا و تعابیر دیگرى شبیه آنها در شأن امیرالمؤمنین(علیه السلام)صادر شده است. بسیارى از این روایات را اهل تسنن نیز نقل کرده اند. بعضى از این تعبیرات به قدرى صریح است که اگر شخصى بدون غرض آنها را مطالعه کند، هیچ شک و شبهه اى در مورد ولایت و خلافت حضرت على(علیه السلام)براى او باقى نخواهد ماند. به همین علت بعضى از علماى اهل تسنن که این گونه احادیث را جمع آورى کرده و در این زمینه آثارى را تألیف کرده اند، به جهت اهتمام نسبت به گردآورى روایات پیرامون مدح امیرالمؤمنین(علیه السلام)و یا اثبات ولایت و خلافت ایشان، متهم به تشیع شده اند.
این گونه روایات فراوان است و در کتب متعددى ثبت شده است، که علاقه مندان مى توانند به آنها مراجعه کنند. نکته مهم در این میان، تشکیکى است که درباره مضمون این روایات صورت مى پذیرد. از صدر اسلام افرادى که در مقام بحث و جدل مغلوب شده و بر آنها ثابت مى شد که این تعبیرات از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)صادر شده و معنایى جز خلافت حضرت على(علیه السلام) ندارد، متعصبانه با طرح شبهه هاى شیطانى، به تحریف معنوى این روایات دست مى زدند. از جمله این شبهات این است که:
مى پذیریم که بعد از وفات پیغمبر(صلى الله علیه وآله)وظیفه اى که بر عهده ایشان بوده به حضرت على(علیه السلام)منتقل شده است. اما کار پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ابلاغ رسالت و دین خدا بود و وظیفه دیگرى نداشت؛ از این رو وظیفه حضرت على(علیه السلام)بعد از پیغمبر(صلى الله علیه وآله)، به عنوان خلیفه آن حضرت، تبلیغ دین خدا است و وظیفه دیگرى بر عهده آن حضرت نیست!
بر اساس شبهاتى از این قبیل، منشأ سکولاریزم، یعنى تفکیک دیانت از سیاست، از صدر اسلام پیدا شد. از همان ابتدا کسانى مى گفتند مسأله ریاست بر امت و به تعبیر دیگر «امامت»، مربوط به زندگى دنیا و اداره امور آن است و ربطى به «رسالت» ندارد. پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)، رسول خدا و مأمور ابلاغ پیام هاى خدا به مردم بود، اما امامت و حکومت بر مردم و وجوب اطاعت مردم از آن حضرت در امور دنیا ثابت نشده است! از این رو درباره حضرت على(علیه السلام)نیز که خلیفه آن حضرت است، ثابت نیست. بنابراین گرچه حضرت على(علیه السلام)خلیفه پیغمبر(صلى الله علیه وآله)است، لکن چون بر پیامبر(صلى الله علیه وآله)تنها «ابلاغ» پیام هاى خداوند واجب بوده است، به همین دلیل براى حضرت على(علیه السلام)نیز به عنوان خلیفه پیغمبر(صلى الله علیه وآله)امرى بیش از این ـ تبلیغ دین ـ ثابت نیست! خلاصه، مسأله حکومت از مسأله تبلیغ دین جدا است و خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام) از پیامبر(صلى الله علیه وآله)که در روایات آمده فقط در امر تبلیغ دین است!
شاید تعجب کنید که چگونه ممکن است در صدر اسلام چنین مسأله اى مطرح شده باشد؟! اما واقعیت این است که اتفاقاً پایه و اساس ماجراى سقیفه بر همین نظریه استوار بود. هنوز پیکر مبارک پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) به خاک سپرده نشده بود که عده اى در سقیفه جمع شدند تا براى امت، خلیفه و امام تعیین کنند. معنى این کار آن بود که خدا و پیامبر فقط در امر دین دخالت مى کنند و مسأله رهبرى جامعه و حکومت چون مربوط به دین نیست، از این رو خدا و پیامبر نیز چیزى در مورد آن نفرموده اند و ما خود باید در این باره تصمیم بگیریم! معناى این کار، تفکیک دین از سیاست بود و نطفه این نظریه در سقیفه بسته شد.
به تناسب این بحث جا دارد به یکى از اشکالاتى که وهابیان بر شیعه مى گیرند اشاره کنیم. یکى از نقاط ضعفى که وهابیت به شیعیان نسبت مى دهد این است که شیعیان مى گویند ما در بعضى موارد تقیه مى کنیم؛ پس آنان دو رو و منافق هستند. شیعیان با وجود این که در باطن، عقایدشان با وهابیت تفاوت دارد و نمازِ مطابق احکام وهابى ها را صحیح نمى دانند، لکن در ظاهر به امام جماعت وهابى اقتدا کرده و در نماز با وهابى ها موافقت و همراهى مى کنند؛ از این رو شیعیان منافق و دو رو هستند!
در پاسخ این شبهه باید گفت: اگر لازمه کتمان ایمان و تقیه نفاق باشد، پس مؤمن آل فرعون نیز باید یکى از بزرگ ترین منافقان باشد! با این وجود، چگونه در قرآن سوره اى به نام او نازل و از چنین کسى ستایش شده است؟! هم چنین در صدر اسلام عمار ایمان خود را کتمان کرد و به این واسطه نجات یافت؛ اما پدر و مادر او که مسأله تقیه را نمى دانستند و از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)در ظاهر برائت نجستند، به اندازه اى شکنجه شدند که به شهادت رسیدند. قرآن نیز با آیه «إِلاّ مَنْ أُکْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِیمانِ»(1) تأیید مى کند که در مواردى باید ایمان را مخفى کرد تا از شر دشمنان محفوظ ماند یا مصالح دیگر اسلامى تأمین گردد.
همان گونه که حضرت امام(قدس سره) در «رساله تقیه» خود فرموده اند: تقیه همیشه به لحاظ خوف از جان نیست؛ بلکه تقیه دو قسم است؛ قسم اول، تقیه خوفى است، به این معنا که انسان به دلیل ترس از جان تقیه کرده، ایمان، عقیده، اعمال و فتواى فقهى خود را اظهار نمى کند و مطابق فقه دیگران عمل مى کند. گاهى نیز براى حفظ مصالح جامعه اسلامى باید تقیه کرد. به فرمایش حضرت امام(قدس سره)این قسم، «تقیه مداراتى» نام دارد.
در هر صورت، تقیه از افتخارات شیعه و مورد تأیید قرآن، و رفتارى است که مؤمن آل فرعون داشت. درباره ایمان حضرت ابوطالب(علیه السلام)نیز باید گفت، آن بزرگوار براى حفظ مصالح دین نوپاى اسلام مأمور به تقیه بود.
گوشه هایى از فضایل امیرالمؤمنین على(علیه السلام) و موهبت تشریعى که خداى متعال براى آن حضرت در تصدى منصب خلافت و ولایت قرار داده است بیان شد. بحث در این زمینه بسیار گسترده است. در طول چندین قرن، یکى از مهم ترین زمینه هاى فعالیت علماى بزرگ شیعه، تحقیق در این مسأله بوده و آن بزرگان، در این زمینه کتاب هاى فراوانى نیز به صورت هاى مختلف تدوین کرده اند. این تلاش ها در حدى گسترده است که شاید بتوان گفت هیچ نقطه ابهامى در این زمینه باقى نگذاشته اند. از جمله این تألیفات مى توان به دو کتاب ارزشمند «حلقات» و «الغدیر»اشاره کرد. «حلقات» اثر «میر حامد حسین هندى» است که در آن به تحقیق درباره روایات مربوط به منصب خلافت و ولایت پرداخته و زحمت فراوانى را براى تدوین آن متحمل شده است. «الغدیر» نیز اثرى گران سنگ از «علامه امینى(قدس سره)» است که آن بزرگوار پس از سال ها تلاش آن را در چندین جلد به نگارش درآورده است.
با این حال، ملحدان و فریب خوردگان داخلى ـ حتى گاهى در لباس دفاع از اسلام و تشیع ـ شبهاتى را در این زمینه مطرح مى کنند که ممکن است ذهن جوانان و نوجوانان ما را مغشوش کند. براى پاسخ به این شبهات، از باب مقدمه به بعضى از روایات متواتر درباره مسأله امامت و خلافت امیرمؤمنان(علیه السلام) که شیعه و سنى در مورد آنها اتفاق نظر دارند و هم چنین به تعدادى از کتاب هاى فراوانى که در این زمینه نوشته اند، اشاره شد.
یکى از این احادیث، حدیث «یوم الدار» است. در جلسه قبل این حدیث را به تفصیل نقل کردیم. بر اساس این روایت، روزى که پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)مأمور شدند دعوت خود را علنى کنند، خویشان خود را به مهمانى دعوت کردند و در آن مجلس فرمودند: اولین کسى که به من ایمان بیاورد و مرا تصدیق کند وصى، وارث، وزیر و خلیفه من خواهد بود. بزرگان اهل تسنن تصریح کرده اند که در این مجلس تنها على بن ابى طالب(علیه السلام) دعوت پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) را اجابت کرد. از این رو پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) نیز به آن حضرت اشاره کرده و فرمودند: اِنَّ هذا أَخى و وَصیّى و وَزیرى و خَلیفَتى فیکُمْ فَاسْمَعُوا لَهُ و أَطیعُوا.(بحارالانوار، ج 18، باب 1، روایت 27.)
درباره این حدیث این سؤال مطرح شده است که در آن مجلس حضرت ابوطالب(علیه السلام)نیز حاضر بودند، چرا ایشان به پیامبر(صلى الله علیه وآله) ایمان نیاوردند؟
البته مسأله ایمان حضرت ابوطالب(علیه السلام) و بحث از آن، اختصاصى به این حدیث ندارد و در کل یکى از مسایل اختلافى بین شیعه و سنّى است. برادران اهل تسنن معتقدند، ابوطالب(علیه السلام) تنها به واسطه عاطفه خانوادگى از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)حمایت مى کرد، اما به آن حضرت ایمان نیاورده بود. لکن روایات فراوانى به صورت هاى مختلف از ائمه اطهار(علیهم السلام)نقل شده است که فرموده اند: ابوطالب(علیه السلام)در این امت مانند مؤمن آل فرعون است که «یَکْتُمُ إِیمانَهُ».(1) او مأمور بود ایمان خود را مکتوم بدارد و تقیه کند تا بتواند از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)حفاظت کند. ایشان از ابتدا به پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)ایمان داشت و حتى پیش از آن نیز فردى مؤمن و معتقد به خداى متعال بود؛ لکن مأمور بود ایمان خود را اظهار نکند. همان گونه که مؤمن آل فرعون و بسیارى دیگر نیز در طول تاریخ این گونه بودند که به سبب مصالحى ایمان و اعتقاد خود را به خدا و انبیا و یا ولایت ائمه(علیهم السلام)اظهار نمى کردند.
متأسفانه در طول تاریخ همیشه کسانى سعى کرده اند این حقیقت را که، پیامبر(صلى الله علیه وآله)على(علیه السلام)را به جانشینى و خلافت بعد از خود نصب کرد، کتمان کنند. البته از دشمن، در کتمان این حقایق تعجبى نیست. هم چنین گفته هاى کسانى که جاهل و به دور از معارف اسلام و اهل بیت(علیهم السلام)هستند چندان جاى تعجب ندارد. تعجب از کسانى است که خود را شیعه مى دانند و چند صباحى نیز در حوزه درس خوانده اند و با وجود دلایل متعدد و بسیار روشن بر فضایل حضرت على(علیه السلام) این حقایق را نادیده مى گیرند! اگر این افراد به راستى در صدد تحقیق در این باره هستند، چرا ابتدایى ترین مسایل تحقیق را نادیده مى گیرند؟ هر محققى مى داند و همه کسانى که درباره روش تحقیق در علوم بحث کرده اند، متفق اند که هر رشته از معارف، روش تحقیق خاصى دارد و با یک روش نمى توان در تمام علوم به تحقیق پرداخت.
در علومى مانند حساب، هندسه، منطق و علومى از این قبیل، تنها با کمک عقل مى توان تحقیق کرد. اصطلاحاً مى گویند «متد تحقیق» در این مسایل، متد تحلیلى است و استفاده از ابزارهاى تجربى در این علوم، تنها براى توضیح صورت مسأله یا تأیید مطلبى است که به کمک عقل اثبات شده است. روش تحقیق در دسته دیگرى از علوم مانند طب، روش تجربى است. براى کشف داروى یک بیمارى، هر اندازه که یک فیلسوف از قواى تحلیل خود کمک بگیرد، به نتیجه نخواهد رسید. در فیزیک، شیمى و سایر علوم تجربى نیز از روش تجربى استفاده مى شود. در دسته دیگرى از علوم، هیچ یک از دو روش تحلیلى و تجربى کاربرد ندارد؛ مثلا براى این که بدانیم شهرى به نام «مسکو» در دنیا وجود دارد یا نه، و اگر وجود دارد، در کجا است، آیا هیچ یک از این دو روش مفید خواهد بود؟ براى اثبات وجود پادشاهى به نام «کورش» در ایران، از کدام یک از این دو روش مى توان استفاده کرد؟ آیا عقل یا تجربه مى توانند ثابت کنند که کسى به نام «اسکندر» به ایران حمله کرده یا نه؟ اگر این دو متد قادر به ارائه پاسخ این سؤالات نیستند، چگونه مى توان براى آنها پاسخى یافت؟ براى این قبیل علوم، روش سومى به نام «روش نقلى» به کار مى رود که در آن، تنها مراجعه به اسناد، مدارک، نقل قول ها و شواهد معتبر مفید خواهد بود.
اکنون با در نظر گرفتن سه روش مذکور، زمانى که مى خواهیم بررسى کنیم که آیا پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)حضرت على(علیه السلام)را براى جانشینى خود معیّن کرده است یا نه، آیا مى توانیم از روش عقلى استفاده کنیم و با کمک تحلیل عقلى به نتیجه برسیم؟! آیا مى توانیم از طریق تجربه و حس پاسخى براى این سؤال بیابیم؟! روشن است که هیچ یک از عقل و تجربه نمى توانند براى یافتن پاسخ این سؤال ما را یارى کنند. اثبات این مسأله جز با روش نقلى ممکن نیست و تمام علماى عالم، اعم از مسلمان و غیر مسلمان، روش تحقیق در این قبیل مسایل را روش نقلى ـ تاریخى مى دانند. حال اگر کسى بگوید من مى خواهم درباره جانشینى حضرت على(علیه السلام)پس از پیامبر(صلى الله علیه وآله) با استفاده از روش عقلى تحقیق کنم، آیا این سخن نزد عقلاى عالم قابل قبول است؟! روشن است که اثبات این قضیه تاریخى، راهى جز مراجعه به اسناد و مدارک تاریخى ندارد.
نظیر این قبیل مسایل تاریخى در عالم به وفور یافت مى شود؛ براى نمونه مى توان به مسایل انتخابات اخیر آمریکا اشاره کرد. در این انتخابات اختلافى بین حزب دموکرات و حزب جمهورى خواه به وجود آمد و رسوایى بزرگى در مهد دموکراسى عالم به پا شد و خودشان گفتند در آراى مردم خیانت شده است؛ شبیه آنچه که چندى پیش در کشور ما نیز در انتخابات مجلس ششم اتفاق افتاد ـ چون کسانى که در این جا مسبِّب این مسأله بودند، از آمریکا نسخه بردارى مى کنند. به هر حال مقصودم این است که ما از تمام این مسایل اطلاع یافته ایم؛ اما آیا خودمان شاهد عینى این مسایل بوده ایم؟ آیا با کمک عقل و تحلیل ذهنى به چنین نتیجه اى رسیده ایم؟ روشن است که راه معلوم شدن این قضایا بر ما «نقل» بوده است.
زمانى که تمام رسانه هاى خبرى دنیا، اختلافات موجود در انتخابات آمریکا را نقل مى کنند، به استناد اخبار رسانه ها، صحت این خبر براى همه ثابت مى شود و کسى نسبت به آن تردید نخواهد کرد؛ چون نمى توان پذیرفت که تمام کسانى که این اخبار را نقل مى کنند، با یکدیگر توطئه کرده اند تا چنین دروغى را بسازند. چنین خبرى را «خبر متواتر» مى گویند. گاهى، یقینى که از این اخبار حاصل مى شود، از یقینى که به واسطه حس حاصل مى شود، بالاتر است. در بعضى موارد ممکن است حس خطا کرده و چشم یا گوش اشتباه کند؛ ولى در اخبار متواتر هیچ خطایى راه ندارد.
به هر حال راه تحقیق در مورد این قبیل مسایل، بررسى اخبار، اسناد و مدارک است و با استفاده از همین روش، چنین یقینى حاصل شده است. این «اخبار» قطع آور است و جاى هیچ شک و شبهه اى را براى هیچ عاقلى باقى نمى گذارد.
زمانى که یک دانشمند سنّى حدیث منزلت را با پنج هزار سند نقل مى کند، کدام عاقلى است که در صحت این حدیث شک کند و بگوید دروغ است؟! علاوه بر این که صدها نفر از علما، محدثان و بزرگان آنها نیز سخنانى نظیر این را گفته اند.
اگر در این زمینه بخواهیم تحقیق کنیم، آیا جز مراجعه به اسناد و مدارک راه دیگرى داریم؟ اسناد و مدارک نیز حاکى از این است که خود علماى اهل تسنن در کتابى که پیرامون اخبار متواتر نوشته اند تصریح کرده اند که یکى از اخبارى که به طور قطع متواتر است، حدیث منزلت (اَنْتَ مِنّى بِمَنزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى) است. این از متواترترین روایاتى است که از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) نقل شده است. با این وجود اگر کسى در مورد آن شک کند، چه قضاوتى در مورد او خواهید کرد؟ آیا تردید در صحت حدیث منزلت شبیه تردید در صحت ماجراى اختلاف در انتخابات آمریکا نیست؟ اگر کسى ادعا کرد تمام اخبارى که درباره تخلف در انتخابات آمریکا گفته مى شود دروغ است، شما به او چه خواهید گفت؟
این احادیث با چنین اسناد و تأییداتى که از خود علماى اهل تسنن دارد، قابل انکار نیست. تمام این احادیث نیز شاهد بر این است که از آغاز رسالت، امیرالمؤمنین(علیه السلام) به عنوان خلیفه و جانشین پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)معرفى شد. تنها شبهه اى که ممکن است مطرح شود این است که کسى بگوید: شاید پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از پیش خود این کار را انجام داده و انتخاب على(علیه السلام)سلیقه شخصى خودش بوده است. در پاسخ این شبهه نیز باید بگوییم دلایل متعددى در دست داریم که در چنین مواردى پیامبر جز به دستور وحى حرکت نمى کند. در داستان «سدّ الابواب» خود پیغمبر(صلى الله علیه وآله)فرمود: من از پیش خودم کارى را انجام نمى دهم؛ إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحى؛(نجم (53)، 4.) این کار، دستور خدا است و من از پیش خودم نمى توانم سخنى بگویم.
در نهایت نیز براى آن که در این مسأله (جانشینى و خلافت على(علیه السلام)پس از پیامبر(صلى الله علیه وآله)) کوچک ترین شبهه اى باقى نماند، داستان غدیر اتفاق افتاد. همان گونه که همه مى دانیم، در آن روز این آیه نازل شد که:
یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النّاسِ؛(1) اى پیامبر، آنچه از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده، ابلاغ کن؛ و اگر نکنى پیامش را نرسانده اى، و خدا تو را از [گزند] مردم نگاه مى دارد.
درباره ماجراى غدیر نیز کتاب هاى فراوانى نوشته شده است. خداوند درجات علامه امینى را عالى تر بفرماید که عمرى را براى بحث درباره این حدیث شریف ـ که یکى از بزرگ ترین سندهاى حقانیت شیعه است ـ صرف کرد و دایرة المعارف عظیم «الغدیر» را فراهم کرد. از خداوند مسألت داریم که به ما هم توفیق استفاده از دست آوردهاى این بزرگان را عنایت فرماید.
1. مائده (5)، 67.
متأسفانه امروزه برخى از کسانى که مدعى تحقیق، نواندیشى و روشن فکرى هستند، تحقیق در مسایل مختلف را با شیوه مناسب آن دنبال نمى کنند. از جمله، آنان زمانى که با این مسأله مواجه مى شوند که آیا پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) حضرت على(علیه السلام) را به عنوان جانشین تعیین کرد یا نه، مى گویند، اسلام با دموکراسى مخالف نبوده و نمى تواند باشد؛ چون دموکراسى اصلى است که بر همه مسایل حاکم است! پس به طور قطع پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) بر خلاف دموکراسى عمل نکرده است. از این رو نمى توان گفت آن حضرت، على(علیه السلام)را به خلافت تعیین کرده است، زیرا چنین کارى خلاف دموکراسى است! روایاتى هم که در این زمینه وارد شده، در نهایت به معناى «کاندیداتورى» حضرت على(علیه السلام) براى خلافت از جانب پیامبر(صلى الله علیه وآله) است! در غیر این صورت عمل پیامبر(صلى الله علیه وآله)دیکتاتورى خواهد بود! آنان چنین وانمود مى کنند که در باب حکومت یا باید روش دیکتاتورى پیشه کرد و اراده و خواست یک نفر را محور و ملاک عمل قرار داد، و یا باید با مراجعه به آراى مردم، خواست و اراده عمومى را ملاک دانست و حاکم کرد. این افراد راه سومى غیر از این دو راه را متصور نمى دانند. از این رو این گونه نتیجه مى گیرند که هیچ گاه نمى توان پذیرفت پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)دیکتاتور بوده است و به طور قطع این سخن قابل قبول نیست؛ پس باید بپذیریم که پیامبر(صلى الله علیه وآله)مطابق قواعد دموکراسى عمل کرده است!
به تعبیر دیگر، اینان مى گویند حکومت اسلامى اگر حکومت دیکتاتورى نباشد، ناچار باید دموکراتیک باشد؛ چون راه سومى وجود ندارد. از این رو باید مردم جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله)را تعیین کنند! حتى حکومت شخص پیغمبر(صلى الله علیه وآله)را نیز مردم باید تعیین کنند! البته رسالت منصبى دینى است که با امور عبادى و فردى اشخاص در ارتباط است و چندان مشکل نیست که بپذیریم رأى مردم در آن دخالت ندارد. اما امر حکومت مسأله مهمى است و نمى توان پذیرفت که خدا کسى را براى حکومت بر مردم تعیین کند! حاکم را باید مردم تعیین کنند و تا زمانى که مردم رأى ندهند، کسى حق حکومت ندارد!
متأسفانه گاهى حتى بعضى از کسانى که در لباس شریف روحانیت هستند، این سخنان سخیف را مطرح مى کنند. اینان براى برهانى کردن سخن خود مى گویند: خدا انسان را آزاد آفریده است، از این رو اراده انسان ها را محدود نمى کند. چون خدا انسان را آزاد آفریده است پس نباید براى مردم حاکم تعیین کند و مردم در این زمینه باید با اختیار خود تصمیم بگیرند!
اما باید بگوییم این سخنان مغالطه اى بیش نیست و نکته این جا است که بین «آزادى تکوینى» و «آزادى حقوقى و تشریعى» خلط شده است. این تعبیر که «خدا انسان را آزاد آفریده است» به این معنى است که انسان از نظر تکوینى مجبور نیست و مى تواند امرى را بپذیرد و یا آن را رد کند. اساساً انسانیت انسان به مختار بودن او است و آنچه موجب فضیلت انسان بر ملایکه مى شود این است که انسان مى تواند در سیر اختیارى به مقامى برسد که ملایکه نمى توانند به آن دست پیدا کنند. این مطلب حق است و ما نیز قبول داریم که خدا انسان را آزاد آفریده است؛ اما آزاد بودن انسان به این معنا نیست که تمام امور، اعم از وضع قانون و تعیین حاکم و سایر مسایل در اختیار او است. اگر این گونه باشد، پس نقش خدا که انسان را آفریده، چیست؟ آیا خدا پس از آفرینش انسان، او را رها کرده و از دایره قدرت و تسلط خود خارج کرده است؟! این امر با خدایىِ ذات بارى تعالى منافات دارد. اگر موجودى مخلوق خدا باشد، تا زمانى که موجود است، مخلوق خدا و در محدوده قدرت او است و خداوند نمى تواند بنده اى را از «بندگى» خود خارج کند. این امر محال است و قدرت خدا به محالات تعلق نمى گیرد. البته بحث مبسوط این مسأله مربوط به علم کلام است و این مطلب در آن جا ثابت مى شود. خدا انسان را آزاد آفریده است تا پس از آن که راه خوب و بد به او نشان داده شد، با اختیار و مسؤولیت خود، هر یک را که خواست انتخاب کند. اگر راه خوب را انتخاب کرد، در مقابل این حسن انتخاب پاداش مى گیرد و سعادت مند شده و به بهشت مى رود، و اگر راه بد را انتخاب کرد کیفر او جهنم خواهد بود و یا حتى در مواردى در همین دنیا عذاب مى شود. از این رو این که خدا انسان را آزاد آفریده است، بدین معنى نیست که هیچ قانونى براى او قرار ندهد، یا حاکمى براى او تعیین نکند. بلى، انسان آزاد است تا حکمى را که از جانب خدا وضع شده است قبول کند یا بر خلاف آن عمل نماید؛ به تعبیر دیگر خدا را اطاعت و یا او را معصیت کند. آزادى انسان به این معنا نیست که او به دلخواه خود هر چه را خواست، اطاعت و هر چه را خواست معصیت به شمار آورد! حلال و حرام در اختیار خدا است:
وَ لا تَقُولُوا لِما تَصِفُ أَلْسِنَتُکُمُ الْکَذِبَ هذا حَلالٌ وَ هذا حَرامٌ لِتَفْتَرُوا عَلَى اللّهِ الْکَذِبَ؛(نحل (16)، 116.)
شما حق ندارید از پیش خود بگویید این حلال است و آن حرام، این کار افترا بستن بر خدا است. حلال و حرام را باید خدا تعیین کند. قانون را یا باید او رأساً و شخصاً تعیین کند و یا کسى که از طرف او مأذون است؛ مانند پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)، ائمه اطهار(علیه السلام) و یا ولىّ فقیه که در زمان غیبت اختیاراتى در این زمینه دارد.
پس آزادى تکوینى انسان به این معنا نیست که او حق وضع قانون و تعیین امام دارد. مقام امامت و خلافت از روز اول براى حضرت على(علیه السلام)ثابت بود. اولین دلیل اثباتى آن هم ماجراى یوم الدار بود که پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) آن حضرت را براى خلافت معرفى کرد. بعد از آن نیز بارها با بیانات و قراین مختلف، و در نهایت در روز غدیر، در حجة الوداع، هفتاد روز قبل از وفات، این مسأله را به صراحت مطرح فرمود.
بنابراین مسأله خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام) تابع رأى مردم نیست، بلکه منصبى است که خداوند براى آن حضرت تعیین کرده است و کسى به جز حضرت على(علیه السلام) لیاقت چنین مقامى را ندارد. کسى که از روز اولِ تولدش در دامان پیغمبر(صلى الله علیه وآله) پرورش یافته، خوراکش از آب دهان مبارک پیغمبر(صلى الله علیه وآله)بوده و پیامبر(صلى الله علیه وآله) غذا را در دهان خود مى جوید و در دهان او مى گذاشت. کسى که پیامبر(صلى الله علیه وآله) به او فرمود، مى بینى آنچه را من مى بینم و مى شنوى آنچه را من مى شنوم. کسى که با همان تربیتى که خداى متعال نسبت به پیغمبر اکرم داشت، پرورش یافته بود. شخصیتى که از روز اول، خدا پرست و موحد بود و در دامان پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) هر روز علمى از آن حضرت مى آموخت و آنچه را پیغمبر(صلى الله علیه وآله) قبل از بعثت، از آن فرشته بزرگ خدا دریافت کرده بود، به او منتقل مى کرد. کسى که هنگام نزول وحى نیز شاهد دریافت وحى بود و اولین نفرى بود که به پیغمبر(صلى الله علیه وآله)ایمان آورد. چه کسى مى تواند از شخصیتى با این همه فضایل، براى مقام خلافت و جانشینى پیامبر(صلى الله علیه وآله)شایسته تر باشد؟