باید توجه داشت که قایل شدن به این که، تعیین و وضع قانون و نیز حاکم و حکومت باید بر اساس خواست و اراده خود انسان ها صورت پذیرد، در واقع انکار «ربوبیت تشریعى» خداوند است که نوعى کفر محسوب مى شود. فراموش نکنیم که مشکل شیطان با خداوند نیز در مورد ربوبیت تشریعى و اطاعت اوامر الهى بود و همین امر او را آن چنان به ورطه سقوط کشاند، وگرنه او هرگز خالقیت و ربوبیت تکوینى خداوند را انکار نکرد. هنگامى که خدا از او سؤال کرد: چرا بر آدم سجده نکردى؟ پاسخ داد: خَلَقْتَنِی مِنْ نار وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِین؛(اعراف، (7)، 12. ) هم چنین در ادامه گفت: رَبِّ بِما أَغْوَیْتَنِی.(حجر (15)، 39.) این تعابیر نشان مى دهد که او هم «خالقیت» و هم «ربوبیت» خداى متعال را قبول داشت. علاوه بر آن به «معاد» نیز اعتقاد داشت؛ چون از خداوند درخواست کرد که: فَأَنْظِرْنِی إِلى یَوْمِ یُبْعَثُونَ؛(همان، 36. ) مرا تا روزى که برانگیخته خواهند شد مهلت بده. همه اینها نیز در حالى بود که، طبق فرمایش امیرالمؤمنین(علیه السلام) در نهج البلاغه، شیطان تا آن هنگام شش هزار سال خدا را عبادت کرده بود: وَ کانَ قَدْ عَبَدَ اللّهَ سِتَّةَ آلافِ سَنَة لایُدْرى أَمِنْ سِنِى الدُّنْیا أَمْ مِنْ سِنِى الآخِرَةِ؛(نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه 234 (معروف به قاصعه).) که حضرت مى فرمایند، مشخص نیست این شش هزار سال، از سال هاى دنیا است یا از سال هاى آخرت!
با تمام این خصوصیات، خداوند ابلیس را «کافر» معرفى مى کند:
وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِیسَ أَبى وَ اسْتَکْبَرَ وَ کانَ مِنَ الْکافِرِینَ؛(بقره (2)، 34.) و (یاد کن) هنگامى را که به فرشتگان گفتیم: «براى آدم سجده کنید.» همگى سجده کردند، جز ابلیس که سر باز زد و تکبر ورزید و از کافران شد.
پس از آن همه عبادت، مهر «کفر» بر پیشانى شیطان زده شد و خداوند او را از درگاه خود راند و براى ابد ملعون گردید؛ چرا؟ چون حق ربوبیت تشریعى خداوند را منکر شد و گفت خداوند بدون دلیل به او امر کرده است که بر آدم سجده کند. این گفته شیطان که من برتر از آدم هستم و خدا حق ندارد مرا به سجده کردن بر آدم امر کند، در واقع انکار ربوبیت تشریعى خداوند متعال و کفر به آن بود.
قرآن با به کار بردن تعبیر «شَیاطِینَ الإِْنْسِ وَ الْجِنِّ» به این حقیقت اشاره مى کند که شیطان فقط یک شخص نیست بلکه یک جریان و تفکر است که گروهى از جن و انس را شامل مى شود. از این رو کسانى که مى گویند: خدا بدون خواست و اراده مردم، نباید قانون وضع نماید و یا حاکم تعیین کند، این گفته آنها انکار ربوبیت تشریعى خداوند و نتیجه دنباله روى آنان از شیطان است.
قوام توحید اسلامى به پذیرفتن «ربوبیت تشریعى» است. اگر کسى بخواهد حد نصاب توحید اسلامى را داشته باشد، باید در حیطه قانون گذارى و امر و نهى فقط اراده خدا را دخیل و حاکم بداند. البته خداوند در وضع قوانین براى خود چیزى نمى خواهد، بلکه تنها خیر و صلاح موجودات را در نظر دارد.
توحید در ربوبیت تشریعى به این معنى است که فقط خداى متعال حق امر و نهى دارد. این، یکى از ارکان مهم توحید است و توحید بدون این رکن کامل نیست، بلکه مانند توحید ابلیس است که بود و نبود آن یکى است. آیا هر کسى که وجود خدا را پذیرفت، موحّد است؟ توحید در خالقیت، یک مرحله از توحید است، ولى به تنهایى کافى نیست. اعتقاد به توحید در «ربوبیت تکوینى» نیز کافى نیست. شیطان نیز تا این حد از توحید را قبول داشت و بر همین اساس خدا را با تعبیر «ربّ» خطاب مى کرد. آنچه شیطان آن را قبول نداشت «ربوبیت تشریعى» بود. او معتقد بود عقل من مى گوید، نباید در برابر آدم سجده کنم، چون من از او بهترم. کسانى که مى گویند، ما در مقابل احکام خدا عقل خود را حاکم مى کنیم و خدا حق ندارد بدون اجازه ما براى ما قانون وضع کند، «کفر باطنى» آنها قطعى و مسلّم است، اما این که آیا در ظاهر نیز ارتداد و کفر حاصل مى شود یا نه، مسأله دیگرى است که به فقه مربوط مى شود.
حقیقت ایمان و کفر، امرى قلبى و باطنى است. ممکن است کسى در ظاهر شهادتین را بر زبان جارى کند و احکام اسلام را نیز رعایت کند، اما با گفتن شهادتین به تنهایى و بدون التزام قلبى به لوازم آن، انسان اهل سعادت و نجات نخواهد شد. منافقان زمان پیامبر(صلى الله علیه وآله)شهادتین را مى گفتند، نماز هم مى خواندند، لکن قرآن مى فرماید:
وَ إِذا قامُوا إِلَى الصَّلاةِ قامُوا کُسالى؛(1) منافقان با کسالت و بدون میل و رغبت قلبى نماز مى خواندند.
این اسلام ظاهرى است و تنها ثمره آن، جریان احکام ظاهرى اسلام بر شخص ـ نظیر پاک بودن بدن، حفظ جان و نظایر آنها ـ است؛ البته تا زمانى که شخص ضروریات اسلام را انکار نکند.
در ربوبیت تشریعى بحث این است که اگر کسى یقین داشته باشد که حکمى از جانب خداوند صادر شده و با این وجود در قلب خود آن را قبول نداشته باشد، چنین کسى حتى اگر اعتقاد خود را به زبان نیاورد کافر است. چنین کسى مصداق آیه «نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَکْفُرُ بِبَعْض»(2) است. قرآن در مورد کسانى که تفکر «نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَکْفُرُ بِبَعْض» دارند، مى فرماید: أُولئِکَ هُمُ الْکافِرُونَ حَقًّا؛(3) آنان در حقیقت کافرند. اگر ایمان به احکام دین به دلیل صدور آنها از جانب خدا باشد، این ملاک در تمام احکام دین هست و از این رو باید تمام آنها را پذیرفت. اگر هم پذیرفتن برخى احکام خدا به علت تطابق آن با خواسته نفس و سلیقه شخصى است، این ایمان به خدا نیست، ایمان به نفس و ایمان به خود است! به راستى چگونه است که عده اى بعضى از احکام دین را مى پذیرند و بعضى دیگر را رد مى کنند؟
در بحث امامت نیز اگر براى کسى واقعاً ثابت شد که پیغمبر(صلى الله علیه وآله)از جانب خدا حضرت على(علیه السلام)را به جانشینى تعیین کرده است، حتى اگر در دل این مطلب را انکار کند، واقعاً کافر است. البته منظور از کافر و کفر در این جا، مقابل مؤمن و ایمان واقعى است، نه در مقابل مسلمان و اسلام ظاهرى. بحث این است که اگر براى کسى ثابت شده که پیغمبر(صلى الله علیه وآله)از جانب خدا حضرت على(علیه السلام) را به خلافت تعیین کرده است، اما با این حال نمى خواهد این مسأله را بپذیرد و مى گوید خلافت حضرت على(علیه السلام) را قبول ندارم، چنین کسى باطناً کافر و مصداق آیه «نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَکْفُرُ بِبَعْض» است. البته باید توجه داشته باشیم که بسیارى از برادران اهل تسنن نسبت به مسأله خلافت بلافصل امیرالمؤمنین(علیه السلام)پس از پیامبر(صلى الله علیه وآله)آگاهى کامل و درستى ندارند و انکار آنان از روى علم و عمد نیست.
پیش از این شبهه اى مطرح شد که بخشى از آن بدون پاسخ باقى ماند. این شبهه که امروزه بیشتر مطرح مى شود این است که حکومت دو قسم بیشتر ندارد: دیکتاتورى ودموکراتیک. از این رو حکومت اسلامى یا دیکتاتورى است یا دموکراتیک. روشن است که نمى توان پذیرفت حکومت اسلامى دیکتاتورى باشد؛ بنابراین باید گفت حکومت اسلامى دموکراتیک است. از لوزام دموکراتیک بودن حکومت نیز این است که خود مردم باید براى خود، قانون، خلیفه و رئیس تعیین کنند. در این صورت اصولا پیامبر(صلى الله علیه وآله)بر اساس چه حقى مى تواند براى خود جانشین تعیین کند؟! این کار نوعى استبداد دیکتاتورى است که در یک حکومت دموکراتیک قابل قبول نیست!
پاسخ این شبهه این است که تقسیم حکومت به دموکراتیک و استبدادى، تقسیم کاملى نیست. به تعبیر دیگر، حکومت هایى که مردم برقرار مى کنند از دو حال خارج نیست، یا آن حکومت با کمک زور و جبر بر سر کار آمده است (حکومت استبدادى) و یا با مراجعه به آرا و نظرات مردم انتخاب شده است (حکومت دموکراتیک). اما اگر حکومتى از ناحیه خدا تعیین شده باشد، دیکتاتورى در آن مطرح نیست؛ چون استبداد و دیکتاتورى در صورتى تحقق مى یابد که انسانى امرى را با اجبار و بدون دلیل به انسان هاى دیگر تحمیل کند. اصولا عنوان دیکتاتورى در مورد ذات حضرت بارى تعالى موضوعیت پیدا نمى کند؛ چون انسان در مقابل خداوند متعال هیچ حقى ندارد تا بتوان چنین بحث هایى را مطرح کرد. او فوق همه مخلوقات و فوق همه قدرت ها است. هر قدرتى در هر جا، نشات گرفته از او است. تمام هستى از او است و هر حقى که براى انسان ها ثابت شود، باید از جانب خداوند باشد. نمى توان خداى متعال را در کنار مردم قرار داد و گفت حکومت خدا دیکتاتورى است چون با رأى مردم تشکیل نشده است! البته خداوند غیر از خیر و صلاح مردم چیز دیگرى نمى خواهد و اراده نمى کند. او مولا و رب همه مخلوقات است و معناى ربوبیت این است که همه امور مخلوقات اعم از تکوینى و تشریعى، در اختیار او است و او مدبر امور است و هر موجودى را که به کمال لایق و متناسبش رهنمون مى شود و همه باید از او اطاعت کنند.
با توجه به شبهه تفکر جدایى دین از سیاست، معلوم مى شود که قبل از اثبات خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام)باید مقام امامت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را اثبات کنیم؛ تا خلافت و جانشینى حضرت على(علیه السلام) پس از پیغمبر(صلى الله علیه وآله)، مستلزم اثبات مقام امامت براى آن حضرت باشد.
امامت مقامى است که یکى از شؤون مهم آن، زعامت و رهبرى سیاسى جامعه مى باشد، به گونه اى که اطاعت از اوامر و نواهى صاحب این مقام بر همه واجب و فرمان او نافذ باشد. اگر پیغمبر(صلى الله علیه وآله)داراى چنین مقامى نباشد، جایى براى بحث از برخوردارى حضرت على(علیه السلام) از این مقام، به عنوان خلیفه آن حضرت، باقى نمى ماند؛ چرا که در نهایت گفته خواهد شد: پیامبر(صلى الله علیه وآله) از جانب خدا براى رسالت و ابلاغ پیام برگزیده شده بود، حضرت على(علیه السلام)نیز به عنوان خلیفه او مأمور به تبلیغ دین و نصیحت مردم بود. اما اگر ابتدا ثابت شود که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)داراى مقام امامت نیز بوده اند، در این صورت با استناد به روایاتى که حضرت على(علیه السلام) را به عنوان خلیفه پیامبر(صلى الله علیه وآله)معرفى مى کند، مى توان امامت آن حضرت را اثبات کرد.
امامت رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) از نظر ما امرى کاملا مسلّم است و با مرورى بر قرآن کریم به راحتى مى توان این مسأله را براى دیگران نیز ثابت کرد. تعابیرى نظیر «أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ»(1) که بارها در قرآن تکرار شده، به روشنى بر این مطلب دلالت مى کند. امامت پیامبر(صلى الله علیه وآله) و وجوب اطاعت آن حضرت از همان ابتدا براى مردم روشن بود؛ چرا که وقتى در «یوم الدار» پیامبر(صلى الله علیه وآله)خویشان خود را به اسلام دعوت کرد و تنها حضرت امیر(علیه السلام)دعوت آن حضرت را اجابت نمود، رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) با اشاره به حضرت على(علیه السلام)، خطاب به حاضران فرمود: اِنَّ هذا أَخى وَ وَصیّى وَ وَزیرى وَ خَلیفَتى فیکُمْ فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطیعُوا.(2) برداشت اطرافیان از این سخن پیامبر(صلى الله علیه وآله)این بود که رسول الله(صلى الله علیه وآله) حضرت على(علیه السلام)را به عنوان امام معرفى کرد و بر همین اساس بود که ابولهب و دیگران با تمسخر به ابوطالب(علیه السلام)گفتند: از این پس تو باید از فرزند نوجوان خود اطاعت کنى. اگر معناى کلام پیامبر(صلى الله علیه وآله)امامت و اطاعت امر نبود، آنها بر چه اساسى با این کنایه ابوطالب(علیه السلام)را مسخره کردند؟ از این رو آنها نیز از این تعبیر پیامبر(صلى الله علیه وآله)نسبت به حضرت على(علیه السلام) امامت و وجوب اطاعت را برداشت کردند.
از جمله موارد دیگرى که معاویه چنین وانمود کرده که اگر آگاه بود سرپیچى نمى کرد، داستانى است که بعد از شهادت امیرالمؤمنین(علیه السلام) اتفاق افتاد. در یکى از سفرهایى که معاویه به بهانه حج به حجاز آمده بود، مطابق سنّت رایج بین سیاست مداران شیطانى ـ که امروزه نیز مى توان نمونه هایى از آن را مشاهده کرد ـ براى فریفتن و جذب افراد سست ایمان، آنها را به مجالس خود دعوت مى کرد، به آنها احترام مى گذاشت، از آنها پذیرایى کرده و به ایشان هدایایى مى داد. آن گونه که نقل شده است، ظاهراً در مسجد النبى(صلى الله علیه وآله) دید سه نفر از افراد برجسته و شخصیت هاى اجتماعى آن دوران گرد هم نشسته اند. آنان عبدالله بن عمر، عبدالله بن عباس و سعد بن ابىوقّاص بودند. سعد بن ابىوقّاص پدر عمر سعد و یکى از شخصیت هاى معروف آن زمان و از صحابه پیامبر(صلى الله علیه وآله) بود. او از کسانى بود که با معاویه بیعت نکرده بود، گرچه از امیرالمؤمنین(علیه السلام)نیز تبعیت نمى کرد.
معاویه نزد آنها آمده و در کنار آنها نشست و با روى باز از هر یک احوال پرسى کرد. سپس از سعد پرسید: آیا تو همان کسى هستى که با ما بیعت نکردى؟ سعد پاسخ داد: بله، من پیر شده ام و نمى خواهم وارد این گونه بحث ها شوم؛ به علاوه، بیعت با تو ابهام هایى داشت و من یقین به صحت این کار نداشتم. معاویه از او پرسید: چگونه جرأت مى کنى بگویى که من صلاحیت بیعت را نداشتم؟ سعد در جواب او گفت: من از حضرت رسول(صلى الله علیه وآله)شنیدم که فرمود:
عَلِىٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ وَ الْحَقُّ یَدُورُ حَیْثُما دارَ عَلِىٌّ؛(بحارالانوار، ج 38، باب 57 روایت 1. )على(علیه السلام) با حق است و حق با على(علیه السلام) است، هر جا که على(علیه السلام)باشد، حق همان جا است.
با وجود این فرمایش پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)چگونه مى توانستم على(علیه السلام) را رها کنم و با تو بیعت کنم؟ معاویه گفت: عجب سخنى نقل کردى! من تا به حال نشنیده بودم! پیغمبر(صلى الله علیه وآله) چه وقت چنین سخنى فرموده است؟ آیا دلیل و شاهدى نیز دارى؟ سعد پاسخ داد: بله! امّ سلمه شاهد صدور این فرمایش از پیامبر(صلى الله علیه وآله)بوده است. معاویه همراه با آن سه نفر براى بررسى سخن سعد به خانه امّ سلمه رفتند. امّ سلمه یکى از همسران پیامبر(صلى الله علیه وآله)است و همه او را طبق آیه قرآن به عنوان «امّ المؤمنین» شناخته و به او احترام مى گذاردند.
پس از ورود به خانه امّ سلمه، معاویه شروع به صحبت کرد و گفت: یا امّ المؤمنین! مى دانى که در این روزگار دروغ هاى زیادى گفته مى شود و مطالبى به پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله)نسبت داده مى شود که حقیقت ندارند. سعد بن ابىوقّاص مدعى است از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) سخنى را شنیده است، که ما آن را نشنیده ایم، و ادعا مى کند که تو نیز شاهد آن بوده اى. امّ سلمه گفت آن سخن چیست؟ معاویه گفت: سعد مدعى است که پیغمبر(صلى الله علیه وآله)فرموده است: عَلِىٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ وَ الْحَقُّ یَدُورُ حَیْثُما دارَ عَلِىٌّ. امّ سلمه گفت: پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)در همین خانه و در همین مکان این حدیث را فرمود. با شنیدن شهادت امّ سلمه معاویه در بحث مغلوب و سرافکنده شد، اما براى فریب حاضران گفت: من این حدیث را نشنیده بودم؛ اگر از آن اطلاع داشتم، تا دم مرگ از متابعت على(علیه السلام) دست بر نمى داشتم(1)!
اگر معاویه این حدیث را نشنیده بود، آیا صدها حدیث دیگر با همین مضمون را که بر امامت و ولایت حضرت على(علیه السلام) دلالت مى کند، نیز نشنیده بود؟! معاویه به خوبى از این مسأله آگاه بود، لکن براى فریب مردم چنین وانمود مى کرد که امر بر من مشتبه شده است. این یکى از شگردهایى است که همه شیاطین بعد از شکست و مفتضح شدن به آن متوسل مى شوند و اشتباه خود را به صورت هاى مختلف توجیه مى کنند تا کار خود را درست جلوه دهند و یا خود را نزد دیگران معذور نشان دهند.
حاصل کلام این که، معناى عملکرد اصحاب سقیفه، تفکیک دین از سیاست بود. به تعبیر دیگر، بنیان گذاران سکولاریزم در اسلام، اصحاب سقیفه بودند و اولین کسى که با صراحت مدعى تفکیک دین از سیاست شد، شخص معاویه بود که گفت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) به جز رسالت مقام دیگرى نداشت: لایَمْلِکُ شَیْئاً غَیْرَهُ. بعد نیز براى توجیه کار خود گفت: اگر از احادیثى که بر ولایت على(علیه السلام) دلالت مى کند اطلاع داشتم، من نیز از على(علیه السلام)تبعیت مى کردم!
اولین نظریه پرداز سکولاریزم در تاریخ اسلام، معاویه بود. وى این مسأله را در یکى از مکاتبات خود با امیرالمؤمنین(علیه السلام) مطرح کرده است.
در طول پنج سال حکومت حضرت على(علیه السلام) مکاتبات زیادى بین آن حضرت و معاویه انجام شد. چون حضرت على(علیه السلام) در عین حال که معاویه را از حکومت شام عزل کرده بودند، نمى خواستند جنگ و خون ریزى اتفاق بیفتد و خون بى گناهانى ریخته شود. از این رو مى بایست از سویى حجت را بر معاویه تمام کنند و از سوى دیگر از بروز شبهه در اذهان دیگران جلوگیرى کنند؛ چون ممکن بود کسانى بگویند بهتر بود حضرت على(علیه السلام)معاویه را به بحث و گفتگو دعوت کرده و او را هدایت مى کرد؛ چرا على(علیه السلام)این کار را نکرد؟ براى دفع این شبهه، طى دوران حکومت حضرت على(علیه السلام)مکاتبات زیادى بین امیرالمؤمنین(علیه السلام) و معاویه واقع شد. بسیارى از نامه هاى حضرت امیر(علیه السلام) به معاویه در نهج البلاغه نقل شده است. جواب هاى معاویه نیز در برخى شرح هاى نهج البلاغه، مانند شرح ابن ابى الحدید آمده است.
از جمله، امیرالمؤمنین(علیه السلام) ضمن نامه اى مفصل براى معاویه، به احادیث پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)احتجاج کرده، نوشتند: پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) مرا وصى و وزیر خود قرار داد و فرمود: «على(علیه السلام)بعد از من خلیفه من بر شما است» و پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)تعابیرى مانند ولایت، امامت، خلافت و ریاست را در شأن من فرمودند، با این همه چگونه تو این احادیث را قبول نمى کنى؟ معاویه در پاسخ حضرت امیر(علیه السلام) این گونه نوشت: اَلا وَ اِنَّما کانَ مُحَمَّدٌ رَسُولا مِنَ الرُّسُلِ اِلَى النّاسِ کافَّةً فَبَلَّغَ رِسالاتِ رَبِّهِ لایَمْلِکُ شَیْئاً غَیْرَهُ؛(بحارالانوار، ج 33، باب 16، روایت 420.) یعنى درست است که تو خلیفه رسول الله(صلى الله علیه وآله)و جانشین او هستى، اما مگر رسول الله(صلى الله علیه وآله) چه کسى بود؟ او تنها پیام آورى بود و از جانب خدا پیام هایى را به مردم ابلاغ مى کرد؛ اما «لایَمْلِکُ شَیْئاً غَیْرَهُ»، مقام و منصب دیگرى غیر از دریافت و ابلاغ پیام هاى خدا به مردم نداشت! از این رو تو (على(علیه السلام)) نیز خلیفه رسول خدا(صلى الله علیه وآله)هستى تا پیام هایى را که آن حضرت از جانب خدا آورده بود، به مردم برسانى! اما امامت و ریاست بر مردم را خود پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) هم نداشت تا تو بخواهى جانشین او در این امر باشى!
حضرت امیر(علیه السلام) در پاسخ معاویه نامه اى نوشتند و در خصوص این استدلال او فرمودند: زَعَمْتَ أَنَّهُ کانَ رَسُولا وَ لَم یَکُنْ اِماماً فَاِنَّ اِنْکارَکَ عَلى جَمیعِ النَّبیّینَ الْاَئِمَّةِ؛(همان.) تو مدعى هستى که پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) تنها مقام رسالت را داشت و مقام امامت و ریاست بر امت را نداشت؛ این سخن تو نه تنها انکار مقام امامت براى پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)است، بلکه انکار این مقام در حق تمام انبیایى است که داراى مقام امامت بودند.
در توضیح فرمایش حضرت امیر(علیه السلام) باید بگوییم، دو آیه در قرآن بر امامت انبیا تصریح کرده است؛ نخستین آیه این است:
وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا؛(سجده (32)، 24 و انبیاء (21)، 73. ) و برخى از آنان (پیامبران) را پیشوایانى قرار دادیم که به فرمان ما (مردم را) هدایت مى کردند.
آیه دیگر آیه اى است که به طور مشخص مقام امامت را براى حضرت ابراهیم(علیه السلام)ثابت مى کند: وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّی جاعِلُکَ لِلنّاسِ إِماماً.(بقره (2)، 124.) در تفسیر این آیه مفسران اثبات کرده اند که بعد از آن که حضرت ابراهیم(علیه السلام)به مقام نبوت، رسالت، و خلّت (مقام خلیل اللهى) نایل شد، در نهایت به مقام امامت رسید و این آخرین مقام حضرت ابراهیم(علیه السلام) بود که در اواخر عمر به آن حضرت اعطا شد. حدود صد سال از سن حضرت ابراهیم(علیه السلام)گذشته بود که خداى متعال حضرت اسماعیل(علیه السلام) را به ایشان عنایت کرد. پس از آن که حضرت اسماعیل(علیه السلام)جوانى برومند گردید، خداوند با دستور ذبح اسماعیل(علیه السلام)، حضرت ابراهیم(علیه السلام)را امتحان کرد. پس از تمام امتحانات، که ذبح اسماعیل(علیه السلام) نیز یکى از آنها بود، مقام امامت به آن حضرت عطا شد: وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّی جاعِلُکَ لِلنّاسِ إِماماً. بنابراین مقام امامت، بالاترین و آخرین مقامى است که حضرت ابراهیم(علیه السلام) به آن نایل گردید.
این فضیلت ـ اعطاى مقام امامت ـ به اندازه اى مهم بود و حضرت ابراهیم در اثر رسیدن به آن چنان شادمان شد که بلافاصله گفت: وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی؛ یعنى خدایا! این مقام را در ذریه و نسل من نیز قرار بده! یکى از ویژگى هاى شخصیتى حضرت ابراهیم(علیه السلام) این بود که نسبت به فرزندان و نسل خود اهتمام فراوانى داشت و در هر مناسبتى که دست به دعا برمى داشت، براى فرزندان و نسل آینده خود نیز دعا مى کرد. زمانى هم که این مقام به او داده شد، گفت: خدایا! حال که این مقام را به من دادى، آن را به نسل من نیز عطا فرما! خداوند در پاسخ آن حضرت، ضمن آن که دعاى او را اجابت کرد، فرمود: لا یَنالُ عَهْدِی الظّالِمِینَ ؛ یعنى این مقام را در ذریه تو نیز قرار خواهم داد، اما ستم گران به این مقام نخواهند رسید.
پس حضرت ابراهیم(علیه السلام) و هم چنین عده دیگرى از انبیا، به نص قرآن کریم داراى مقام امامت بوده اند. با توجه به این آیات، حضرت امیر(علیه السلام) به معاویه مى فرماید: اگر تو براى رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)مقام امامت را قایل نباشى و فقط شأن رسالت و پیام رسانى آن حضرت را بپذیرى، نه تنها امامت آن حضرت را انکار کرده اى، بلکه امامت سایر انبیا(علیهم السلام)را نیز که قرآن به آن تصریح کرده است، انکار کرده اى.
علاوه بر آیاتى که امامت را براى دیگر انبیا اثبات مى کند، این مقام براى پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)نیز با آیات خاصى ثابت مى شود که شاید صریح ترین آنها آیه «النَّبِیُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ»(1) باشد. طبق این آیه، پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)نسبت به همه مؤمنان از خود ایشان اولى است و بر تصرفاتى که هر کس مى تواند در زندگى و اموال خود داشته باشد، ولایت دارد. هم چنین به آیات دیگرى نیز در این زمینه مى توان اشاره کرد؛ مانند: إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ،(2) و نیز آیاتى که در آنها به طور مطلق امر به اطاعت از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)شده است؛ مانند: أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ.(3) معناى تمام این آیات، اثبات مقام امامت براى پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)است؛ ولى معاویه با جسارت کامل، مفاد تمام این آیات را انکار مى کرد!
البته انکار معاویه به دلیل آگاه نبودن او از این آیات نبود، بلکه مى خواست در مقام بحث و جدل، چنین وانمود کند که اگر من از چنین مسأله اى مطلع بودم و برایم به اثبات رسیده بود، با آن مخالفت نمى کردم و من نیز تسلیم شما مى شدم. به عبارت دیگر، او جاهل نبود بلکه «تجاهل» مى کرد؛ و این نیز یکى از شگردهاى شیطانى معاویه بود.