پیش از این شبهه اى مطرح شد که بخشى از آن بدون پاسخ باقى ماند. این شبهه که امروزه بیشتر مطرح مى شود این است که حکومت دو قسم بیشتر ندارد: دیکتاتورى ودموکراتیک. از این رو حکومت اسلامى یا دیکتاتورى است یا دموکراتیک. روشن است که نمى توان پذیرفت حکومت اسلامى دیکتاتورى باشد؛ بنابراین باید گفت حکومت اسلامى دموکراتیک است. از لوزام دموکراتیک بودن حکومت نیز این است که خود مردم باید براى خود، قانون، خلیفه و رئیس تعیین کنند. در این صورت اصولا پیامبر(صلى الله علیه وآله)بر اساس چه حقى مى تواند براى خود جانشین تعیین کند؟! این کار نوعى استبداد دیکتاتورى است که در یک حکومت دموکراتیک قابل قبول نیست!
پاسخ این شبهه این است که تقسیم حکومت به دموکراتیک و استبدادى، تقسیم کاملى نیست. به تعبیر دیگر، حکومت هایى که مردم برقرار مى کنند از دو حال خارج نیست، یا آن حکومت با کمک زور و جبر بر سر کار آمده است (حکومت استبدادى) و یا با مراجعه به آرا و نظرات مردم انتخاب شده است (حکومت دموکراتیک). اما اگر حکومتى از ناحیه خدا تعیین شده باشد، دیکتاتورى در آن مطرح نیست؛ چون استبداد و دیکتاتورى در صورتى تحقق مى یابد که انسانى امرى را با اجبار و بدون دلیل به انسان هاى دیگر تحمیل کند. اصولا عنوان دیکتاتورى در مورد ذات حضرت بارى تعالى موضوعیت پیدا نمى کند؛ چون انسان در مقابل خداوند متعال هیچ حقى ندارد تا بتوان چنین بحث هایى را مطرح کرد. او فوق همه مخلوقات و فوق همه قدرت ها است. هر قدرتى در هر جا، نشات گرفته از او است. تمام هستى از او است و هر حقى که براى انسان ها ثابت شود، باید از جانب خداوند باشد. نمى توان خداى متعال را در کنار مردم قرار داد و گفت حکومت خدا دیکتاتورى است چون با رأى مردم تشکیل نشده است! البته خداوند غیر از خیر و صلاح مردم چیز دیگرى نمى خواهد و اراده نمى کند. او مولا و رب همه مخلوقات است و معناى ربوبیت این است که همه امور مخلوقات اعم از تکوینى و تشریعى، در اختیار او است و او مدبر امور است و هر موجودى را که به کمال لایق و متناسبش رهنمون مى شود و همه باید از او اطاعت کنند.
با توجه به شبهه تفکر جدایى دین از سیاست، معلوم مى شود که قبل از اثبات خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام)باید مقام امامت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را اثبات کنیم؛ تا خلافت و جانشینى حضرت على(علیه السلام) پس از پیغمبر(صلى الله علیه وآله)، مستلزم اثبات مقام امامت براى آن حضرت باشد.
امامت مقامى است که یکى از شؤون مهم آن، زعامت و رهبرى سیاسى جامعه مى باشد، به گونه اى که اطاعت از اوامر و نواهى صاحب این مقام بر همه واجب و فرمان او نافذ باشد. اگر پیغمبر(صلى الله علیه وآله)داراى چنین مقامى نباشد، جایى براى بحث از برخوردارى حضرت على(علیه السلام) از این مقام، به عنوان خلیفه آن حضرت، باقى نمى ماند؛ چرا که در نهایت گفته خواهد شد: پیامبر(صلى الله علیه وآله) از جانب خدا براى رسالت و ابلاغ پیام برگزیده شده بود، حضرت على(علیه السلام)نیز به عنوان خلیفه او مأمور به تبلیغ دین و نصیحت مردم بود. اما اگر ابتدا ثابت شود که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)داراى مقام امامت نیز بوده اند، در این صورت با استناد به روایاتى که حضرت على(علیه السلام) را به عنوان خلیفه پیامبر(صلى الله علیه وآله)معرفى مى کند، مى توان امامت آن حضرت را اثبات کرد.
امامت رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) از نظر ما امرى کاملا مسلّم است و با مرورى بر قرآن کریم به راحتى مى توان این مسأله را براى دیگران نیز ثابت کرد. تعابیرى نظیر «أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ»(1) که بارها در قرآن تکرار شده، به روشنى بر این مطلب دلالت مى کند. امامت پیامبر(صلى الله علیه وآله) و وجوب اطاعت آن حضرت از همان ابتدا براى مردم روشن بود؛ چرا که وقتى در «یوم الدار» پیامبر(صلى الله علیه وآله)خویشان خود را به اسلام دعوت کرد و تنها حضرت امیر(علیه السلام)دعوت آن حضرت را اجابت نمود، رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) با اشاره به حضرت على(علیه السلام)، خطاب به حاضران فرمود: اِنَّ هذا أَخى وَ وَصیّى وَ وَزیرى وَ خَلیفَتى فیکُمْ فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطیعُوا.(2) برداشت اطرافیان از این سخن پیامبر(صلى الله علیه وآله)این بود که رسول الله(صلى الله علیه وآله) حضرت على(علیه السلام)را به عنوان امام معرفى کرد و بر همین اساس بود که ابولهب و دیگران با تمسخر به ابوطالب(علیه السلام)گفتند: از این پس تو باید از فرزند نوجوان خود اطاعت کنى. اگر معناى کلام پیامبر(صلى الله علیه وآله)امامت و اطاعت امر نبود، آنها بر چه اساسى با این کنایه ابوطالب(علیه السلام)را مسخره کردند؟ از این رو آنها نیز از این تعبیر پیامبر(صلى الله علیه وآله)نسبت به حضرت على(علیه السلام) امامت و وجوب اطاعت را برداشت کردند.
از جمله موارد دیگرى که معاویه چنین وانمود کرده که اگر آگاه بود سرپیچى نمى کرد، داستانى است که بعد از شهادت امیرالمؤمنین(علیه السلام) اتفاق افتاد. در یکى از سفرهایى که معاویه به بهانه حج به حجاز آمده بود، مطابق سنّت رایج بین سیاست مداران شیطانى ـ که امروزه نیز مى توان نمونه هایى از آن را مشاهده کرد ـ براى فریفتن و جذب افراد سست ایمان، آنها را به مجالس خود دعوت مى کرد، به آنها احترام مى گذاشت، از آنها پذیرایى کرده و به ایشان هدایایى مى داد. آن گونه که نقل شده است، ظاهراً در مسجد النبى(صلى الله علیه وآله) دید سه نفر از افراد برجسته و شخصیت هاى اجتماعى آن دوران گرد هم نشسته اند. آنان عبدالله بن عمر، عبدالله بن عباس و سعد بن ابىوقّاص بودند. سعد بن ابىوقّاص پدر عمر سعد و یکى از شخصیت هاى معروف آن زمان و از صحابه پیامبر(صلى الله علیه وآله) بود. او از کسانى بود که با معاویه بیعت نکرده بود، گرچه از امیرالمؤمنین(علیه السلام)نیز تبعیت نمى کرد.
معاویه نزد آنها آمده و در کنار آنها نشست و با روى باز از هر یک احوال پرسى کرد. سپس از سعد پرسید: آیا تو همان کسى هستى که با ما بیعت نکردى؟ سعد پاسخ داد: بله، من پیر شده ام و نمى خواهم وارد این گونه بحث ها شوم؛ به علاوه، بیعت با تو ابهام هایى داشت و من یقین به صحت این کار نداشتم. معاویه از او پرسید: چگونه جرأت مى کنى بگویى که من صلاحیت بیعت را نداشتم؟ سعد در جواب او گفت: من از حضرت رسول(صلى الله علیه وآله)شنیدم که فرمود:
عَلِىٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ وَ الْحَقُّ یَدُورُ حَیْثُما دارَ عَلِىٌّ؛(بحارالانوار، ج 38، باب 57 روایت 1. )على(علیه السلام) با حق است و حق با على(علیه السلام) است، هر جا که على(علیه السلام)باشد، حق همان جا است.
با وجود این فرمایش پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)چگونه مى توانستم على(علیه السلام) را رها کنم و با تو بیعت کنم؟ معاویه گفت: عجب سخنى نقل کردى! من تا به حال نشنیده بودم! پیغمبر(صلى الله علیه وآله) چه وقت چنین سخنى فرموده است؟ آیا دلیل و شاهدى نیز دارى؟ سعد پاسخ داد: بله! امّ سلمه شاهد صدور این فرمایش از پیامبر(صلى الله علیه وآله)بوده است. معاویه همراه با آن سه نفر براى بررسى سخن سعد به خانه امّ سلمه رفتند. امّ سلمه یکى از همسران پیامبر(صلى الله علیه وآله)است و همه او را طبق آیه قرآن به عنوان «امّ المؤمنین» شناخته و به او احترام مى گذاردند.
پس از ورود به خانه امّ سلمه، معاویه شروع به صحبت کرد و گفت: یا امّ المؤمنین! مى دانى که در این روزگار دروغ هاى زیادى گفته مى شود و مطالبى به پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله)نسبت داده مى شود که حقیقت ندارند. سعد بن ابىوقّاص مدعى است از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) سخنى را شنیده است، که ما آن را نشنیده ایم، و ادعا مى کند که تو نیز شاهد آن بوده اى. امّ سلمه گفت آن سخن چیست؟ معاویه گفت: سعد مدعى است که پیغمبر(صلى الله علیه وآله)فرموده است: عَلِىٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ وَ الْحَقُّ یَدُورُ حَیْثُما دارَ عَلِىٌّ. امّ سلمه گفت: پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)در همین خانه و در همین مکان این حدیث را فرمود. با شنیدن شهادت امّ سلمه معاویه در بحث مغلوب و سرافکنده شد، اما براى فریب حاضران گفت: من این حدیث را نشنیده بودم؛ اگر از آن اطلاع داشتم، تا دم مرگ از متابعت على(علیه السلام) دست بر نمى داشتم(1)!
اگر معاویه این حدیث را نشنیده بود، آیا صدها حدیث دیگر با همین مضمون را که بر امامت و ولایت حضرت على(علیه السلام) دلالت مى کند، نیز نشنیده بود؟! معاویه به خوبى از این مسأله آگاه بود، لکن براى فریب مردم چنین وانمود مى کرد که امر بر من مشتبه شده است. این یکى از شگردهایى است که همه شیاطین بعد از شکست و مفتضح شدن به آن متوسل مى شوند و اشتباه خود را به صورت هاى مختلف توجیه مى کنند تا کار خود را درست جلوه دهند و یا خود را نزد دیگران معذور نشان دهند.
حاصل کلام این که، معناى عملکرد اصحاب سقیفه، تفکیک دین از سیاست بود. به تعبیر دیگر، بنیان گذاران سکولاریزم در اسلام، اصحاب سقیفه بودند و اولین کسى که با صراحت مدعى تفکیک دین از سیاست شد، شخص معاویه بود که گفت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) به جز رسالت مقام دیگرى نداشت: لایَمْلِکُ شَیْئاً غَیْرَهُ. بعد نیز براى توجیه کار خود گفت: اگر از احادیثى که بر ولایت على(علیه السلام) دلالت مى کند اطلاع داشتم، من نیز از على(علیه السلام)تبعیت مى کردم!
اولین نظریه پرداز سکولاریزم در تاریخ اسلام، معاویه بود. وى این مسأله را در یکى از مکاتبات خود با امیرالمؤمنین(علیه السلام) مطرح کرده است.
در طول پنج سال حکومت حضرت على(علیه السلام) مکاتبات زیادى بین آن حضرت و معاویه انجام شد. چون حضرت على(علیه السلام) در عین حال که معاویه را از حکومت شام عزل کرده بودند، نمى خواستند جنگ و خون ریزى اتفاق بیفتد و خون بى گناهانى ریخته شود. از این رو مى بایست از سویى حجت را بر معاویه تمام کنند و از سوى دیگر از بروز شبهه در اذهان دیگران جلوگیرى کنند؛ چون ممکن بود کسانى بگویند بهتر بود حضرت على(علیه السلام)معاویه را به بحث و گفتگو دعوت کرده و او را هدایت مى کرد؛ چرا على(علیه السلام)این کار را نکرد؟ براى دفع این شبهه، طى دوران حکومت حضرت على(علیه السلام)مکاتبات زیادى بین امیرالمؤمنین(علیه السلام) و معاویه واقع شد. بسیارى از نامه هاى حضرت امیر(علیه السلام) به معاویه در نهج البلاغه نقل شده است. جواب هاى معاویه نیز در برخى شرح هاى نهج البلاغه، مانند شرح ابن ابى الحدید آمده است.
از جمله، امیرالمؤمنین(علیه السلام) ضمن نامه اى مفصل براى معاویه، به احادیث پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)احتجاج کرده، نوشتند: پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) مرا وصى و وزیر خود قرار داد و فرمود: «على(علیه السلام)بعد از من خلیفه من بر شما است» و پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)تعابیرى مانند ولایت، امامت، خلافت و ریاست را در شأن من فرمودند، با این همه چگونه تو این احادیث را قبول نمى کنى؟ معاویه در پاسخ حضرت امیر(علیه السلام) این گونه نوشت: اَلا وَ اِنَّما کانَ مُحَمَّدٌ رَسُولا مِنَ الرُّسُلِ اِلَى النّاسِ کافَّةً فَبَلَّغَ رِسالاتِ رَبِّهِ لایَمْلِکُ شَیْئاً غَیْرَهُ؛(بحارالانوار، ج 33، باب 16، روایت 420.) یعنى درست است که تو خلیفه رسول الله(صلى الله علیه وآله)و جانشین او هستى، اما مگر رسول الله(صلى الله علیه وآله) چه کسى بود؟ او تنها پیام آورى بود و از جانب خدا پیام هایى را به مردم ابلاغ مى کرد؛ اما «لایَمْلِکُ شَیْئاً غَیْرَهُ»، مقام و منصب دیگرى غیر از دریافت و ابلاغ پیام هاى خدا به مردم نداشت! از این رو تو (على(علیه السلام)) نیز خلیفه رسول خدا(صلى الله علیه وآله)هستى تا پیام هایى را که آن حضرت از جانب خدا آورده بود، به مردم برسانى! اما امامت و ریاست بر مردم را خود پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) هم نداشت تا تو بخواهى جانشین او در این امر باشى!
حضرت امیر(علیه السلام) در پاسخ معاویه نامه اى نوشتند و در خصوص این استدلال او فرمودند: زَعَمْتَ أَنَّهُ کانَ رَسُولا وَ لَم یَکُنْ اِماماً فَاِنَّ اِنْکارَکَ عَلى جَمیعِ النَّبیّینَ الْاَئِمَّةِ؛(همان.) تو مدعى هستى که پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) تنها مقام رسالت را داشت و مقام امامت و ریاست بر امت را نداشت؛ این سخن تو نه تنها انکار مقام امامت براى پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)است، بلکه انکار این مقام در حق تمام انبیایى است که داراى مقام امامت بودند.
در توضیح فرمایش حضرت امیر(علیه السلام) باید بگوییم، دو آیه در قرآن بر امامت انبیا تصریح کرده است؛ نخستین آیه این است:
وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا؛(سجده (32)، 24 و انبیاء (21)، 73. ) و برخى از آنان (پیامبران) را پیشوایانى قرار دادیم که به فرمان ما (مردم را) هدایت مى کردند.
آیه دیگر آیه اى است که به طور مشخص مقام امامت را براى حضرت ابراهیم(علیه السلام)ثابت مى کند: وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّی جاعِلُکَ لِلنّاسِ إِماماً.(بقره (2)، 124.) در تفسیر این آیه مفسران اثبات کرده اند که بعد از آن که حضرت ابراهیم(علیه السلام)به مقام نبوت، رسالت، و خلّت (مقام خلیل اللهى) نایل شد، در نهایت به مقام امامت رسید و این آخرین مقام حضرت ابراهیم(علیه السلام) بود که در اواخر عمر به آن حضرت اعطا شد. حدود صد سال از سن حضرت ابراهیم(علیه السلام)گذشته بود که خداى متعال حضرت اسماعیل(علیه السلام) را به ایشان عنایت کرد. پس از آن که حضرت اسماعیل(علیه السلام)جوانى برومند گردید، خداوند با دستور ذبح اسماعیل(علیه السلام)، حضرت ابراهیم(علیه السلام)را امتحان کرد. پس از تمام امتحانات، که ذبح اسماعیل(علیه السلام) نیز یکى از آنها بود، مقام امامت به آن حضرت عطا شد: وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّی جاعِلُکَ لِلنّاسِ إِماماً. بنابراین مقام امامت، بالاترین و آخرین مقامى است که حضرت ابراهیم(علیه السلام) به آن نایل گردید.
این فضیلت ـ اعطاى مقام امامت ـ به اندازه اى مهم بود و حضرت ابراهیم در اثر رسیدن به آن چنان شادمان شد که بلافاصله گفت: وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی؛ یعنى خدایا! این مقام را در ذریه و نسل من نیز قرار بده! یکى از ویژگى هاى شخصیتى حضرت ابراهیم(علیه السلام) این بود که نسبت به فرزندان و نسل خود اهتمام فراوانى داشت و در هر مناسبتى که دست به دعا برمى داشت، براى فرزندان و نسل آینده خود نیز دعا مى کرد. زمانى هم که این مقام به او داده شد، گفت: خدایا! حال که این مقام را به من دادى، آن را به نسل من نیز عطا فرما! خداوند در پاسخ آن حضرت، ضمن آن که دعاى او را اجابت کرد، فرمود: لا یَنالُ عَهْدِی الظّالِمِینَ ؛ یعنى این مقام را در ذریه تو نیز قرار خواهم داد، اما ستم گران به این مقام نخواهند رسید.
پس حضرت ابراهیم(علیه السلام) و هم چنین عده دیگرى از انبیا، به نص قرآن کریم داراى مقام امامت بوده اند. با توجه به این آیات، حضرت امیر(علیه السلام) به معاویه مى فرماید: اگر تو براى رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)مقام امامت را قایل نباشى و فقط شأن رسالت و پیام رسانى آن حضرت را بپذیرى، نه تنها امامت آن حضرت را انکار کرده اى، بلکه امامت سایر انبیا(علیهم السلام)را نیز که قرآن به آن تصریح کرده است، انکار کرده اى.
علاوه بر آیاتى که امامت را براى دیگر انبیا اثبات مى کند، این مقام براى پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)نیز با آیات خاصى ثابت مى شود که شاید صریح ترین آنها آیه «النَّبِیُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ»(1) باشد. طبق این آیه، پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)نسبت به همه مؤمنان از خود ایشان اولى است و بر تصرفاتى که هر کس مى تواند در زندگى و اموال خود داشته باشد، ولایت دارد. هم چنین به آیات دیگرى نیز در این زمینه مى توان اشاره کرد؛ مانند: إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ،(2) و نیز آیاتى که در آنها به طور مطلق امر به اطاعت از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)شده است؛ مانند: أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ.(3) معناى تمام این آیات، اثبات مقام امامت براى پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)است؛ ولى معاویه با جسارت کامل، مفاد تمام این آیات را انکار مى کرد!
البته انکار معاویه به دلیل آگاه نبودن او از این آیات نبود، بلکه مى خواست در مقام بحث و جدل، چنین وانمود کند که اگر من از چنین مسأله اى مطلع بودم و برایم به اثبات رسیده بود، با آن مخالفت نمى کردم و من نیز تسلیم شما مى شدم. به عبارت دیگر، او جاهل نبود بلکه «تجاهل» مى کرد؛ و این نیز یکى از شگردهاى شیطانى معاویه بود.
از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) روایات فراوانى نقل شده است که در آنها تعبیراتى از قبیل خلیفه، ولىّ، مولا و تعابیر دیگرى شبیه آنها در شأن امیرالمؤمنین(علیه السلام)صادر شده است. بسیارى از این روایات را اهل تسنن نیز نقل کرده اند. بعضى از این تعبیرات به قدرى صریح است که اگر شخصى بدون غرض آنها را مطالعه کند، هیچ شک و شبهه اى در مورد ولایت و خلافت حضرت على(علیه السلام)براى او باقى نخواهد ماند. به همین علت بعضى از علماى اهل تسنن که این گونه احادیث را جمع آورى کرده و در این زمینه آثارى را تألیف کرده اند، به جهت اهتمام نسبت به گردآورى روایات پیرامون مدح امیرالمؤمنین(علیه السلام)و یا اثبات ولایت و خلافت ایشان، متهم به تشیع شده اند.
این گونه روایات فراوان است و در کتب متعددى ثبت شده است، که علاقه مندان مى توانند به آنها مراجعه کنند. نکته مهم در این میان، تشکیکى است که درباره مضمون این روایات صورت مى پذیرد. از صدر اسلام افرادى که در مقام بحث و جدل مغلوب شده و بر آنها ثابت مى شد که این تعبیرات از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)صادر شده و معنایى جز خلافت حضرت على(علیه السلام) ندارد، متعصبانه با طرح شبهه هاى شیطانى، به تحریف معنوى این روایات دست مى زدند. از جمله این شبهات این است که:
مى پذیریم که بعد از وفات پیغمبر(صلى الله علیه وآله)وظیفه اى که بر عهده ایشان بوده به حضرت على(علیه السلام)منتقل شده است. اما کار پیغمبر(صلى الله علیه وآله) ابلاغ رسالت و دین خدا بود و وظیفه دیگرى نداشت؛ از این رو وظیفه حضرت على(علیه السلام)بعد از پیغمبر(صلى الله علیه وآله)، به عنوان خلیفه آن حضرت، تبلیغ دین خدا است و وظیفه دیگرى بر عهده آن حضرت نیست!
بر اساس شبهاتى از این قبیل، منشأ سکولاریزم، یعنى تفکیک دیانت از سیاست، از صدر اسلام پیدا شد. از همان ابتدا کسانى مى گفتند مسأله ریاست بر امت و به تعبیر دیگر «امامت»، مربوط به زندگى دنیا و اداره امور آن است و ربطى به «رسالت» ندارد. پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)، رسول خدا و مأمور ابلاغ پیام هاى خدا به مردم بود، اما امامت و حکومت بر مردم و وجوب اطاعت مردم از آن حضرت در امور دنیا ثابت نشده است! از این رو درباره حضرت على(علیه السلام)نیز که خلیفه آن حضرت است، ثابت نیست. بنابراین گرچه حضرت على(علیه السلام)خلیفه پیغمبر(صلى الله علیه وآله)است، لکن چون بر پیامبر(صلى الله علیه وآله)تنها «ابلاغ» پیام هاى خداوند واجب بوده است، به همین دلیل براى حضرت على(علیه السلام)نیز به عنوان خلیفه پیغمبر(صلى الله علیه وآله)امرى بیش از این ـ تبلیغ دین ـ ثابت نیست! خلاصه، مسأله حکومت از مسأله تبلیغ دین جدا است و خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام) از پیامبر(صلى الله علیه وآله)که در روایات آمده فقط در امر تبلیغ دین است!
شاید تعجب کنید که چگونه ممکن است در صدر اسلام چنین مسأله اى مطرح شده باشد؟! اما واقعیت این است که اتفاقاً پایه و اساس ماجراى سقیفه بر همین نظریه استوار بود. هنوز پیکر مبارک پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) به خاک سپرده نشده بود که عده اى در سقیفه جمع شدند تا براى امت، خلیفه و امام تعیین کنند. معنى این کار آن بود که خدا و پیامبر فقط در امر دین دخالت مى کنند و مسأله رهبرى جامعه و حکومت چون مربوط به دین نیست، از این رو خدا و پیامبر نیز چیزى در مورد آن نفرموده اند و ما خود باید در این باره تصمیم بگیریم! معناى این کار، تفکیک دین از سیاست بود و نطفه این نظریه در سقیفه بسته شد.